اربعین حسینی ۹۲
دوشنبه صبح ساعت 8.5 رفتیم خونه باباجون. آخه مامانی واسه گل پسرم آش نذر کرده بود. عمه ی مامان هم اون جا بود بعدش هم دختر عمه ها علی چی اومدن خونه باباجون.
گل پسرم کلی کمک کرد. رشته ها را کمک مامان خورد کرد. وقتی آش تموم شد زنگ زدیم بابا آرش اومد دنبالمون رفتیم خونه بابابزرگ. آنا هم آش نذری داشت. تازه عمه زینت هم آش نذری داشت. توی این ترافیک آش نذری دیگه وقت نشد بریم خونه عمه.
عمو جهان گیر اینا هم از دیروز ظهر اومده بودن خونه بابابزرگ. ما هم دیشب شام خونه بابابزرگ بودیم.
وقتی رسیدیم خونه بابابزرگ آش دیگه تقریبا حاضر شده بود. عمو داریوش اینا هم صبحش اومده بودن. عمه زینب هم اونجا بود. عمو یحیی هم بود. تازه یه نیم ساعت بعد عمه زینت و بچه هاش و میترا و بردیا هم اومدن.
تا عصر خونه بابابزرگ بودیم. بعدش واسه شام دوباره اومدیم خونه باباجون، خاله معصومه هم اومده بود اونجا. گل پسرم از بس با دادا کوروش و دادا بردیا شیطونی کرده بود که یه نیم ساعت بعد از خستگی بیهوش شد.
بعد از شام خاله اینا رفتن. منو بابا آرش هم یه ساعتی نشستیم و بعدش بدون گل پسر اومدیم خونه. فردا صبحش بابا آرش و بابابزرگ رفتن نرمه من هم رفتم خیابون. از اونجا هم اومدم خونه باباجون. بعد از ظهر بابا آرش اومد دنبالومون اومدیم خونه. عصر بابا دوباره رفت تو خیابون. ساعت ٦ هم با گل پسر رفتن خونه عمه زینت دنبال حساب کتاب های باغ.
ساعت ١٠ برگشتین خونه. بعدش کاشف یه عمل اومد که آنا و عمه زهره رو هم با خودتون برده بودین اونجا و واسه همین دیر اومدین. مامانی خیلی دلم شکست. از تو که توقعی نبود ولی از بابابت....
مامانی کاش تو اخلاقت مثل بابات نباشه که حواسش به همه جا باشه الا به مامان. کاش همون طور که بابا پسر خوبی واسه مامان بزرگه شما هم پسر خوبی واسه من بشی. مامانی خیلی دوست دارم.