آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 30 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

یه آخر هفته ی هم تکراری و هم خوب

1392/11/19 17:08
301 بازدید
اشتراک گذاری

پنج شنبه بابا روز کار بود. بعد از شام رفتیم خونه بابا بزرگ. عمو داریوش اینا هم اومده بودن. گل پسرم و دادا کورش کلی بازی کردن آخرش هم با له شدن دست آقا ارشیا و گریه و زاری بازی تموم شد. بعد دوباره شروع کردین به قایم باشک. وسطش هم منو و زن عمو اکرم وارد بازی تون شدیم . زن عمو دادا رو قایم می کرد و من هم آقا ارشیا رو. دیگه کم کم  از بازی تبدیل شد به یه رو کم کنی حسابی. آخر قایم باشک رو هم اینجا نمی نویسم تا آبروت نره. هر وقت این پست رو خوندی بگو تا واست تعریف کنم.

آخر شب هم با کلی گریه و زاری آقا ارشیا رو اوردیم خونه.

جمعه صبح دوباره رفتیم اونجا. بابا عصر کار بود و ناهار نخورده رفت. بعد از ناهار با عمو داریوش و عمو جهان گیر رفتیم خونه عمه زینب.

از خونه عمه زینب با ملت خداحافظی کردیم و اومدیم خونه باباجون. دایی سعید اومده بود. من که کلی ذوق کردم. اون روز تکراری و خسته کننده با دیدن دایی تبدیل به بهترین روز شد.

دایی از بندر عباس واسه نامزدش یه صدف بزرگ اورده بود که گل پسرم می گفت این خلزونه نا صدف.

من هم بهت گفتم اگه این حلزون رو یه بچه ی شیطون تو دستش بگیره حلزونش بیرون میاد و نیشش می زنه و اگه اون بچه، بچه ی خوبی باشه حلزون از صدفش بیرون نمی یاد.

حالا دیگه حدس زدنش راحته که آیا آقا ارشیا به اون صدف دست زد یا نه. بعدش هم خاله معصومه اومد خونه باباجون.

یه مدتی بود که عکس های دوره کارشناسی مو تو خونه باباجون گم کرده بودم . که اون روز مامانی گفت پیداشون کردم و با دیدن اون عکس ها کلی خاطره واسم زنده شد.

همون روز هم یکی از دوستای دانشگاه بهم زنگ زد و گفت که می خوان برن کربلا و خداحافظی کرد. خلاصه اون روز تکراری با کلی چیزای خوب تموم شد.

شنبه بابا دوباره عصر کار بود. بعد از اینکه بابا رفت سر کار دایی اومد دنبالمون و دوباره رفتیم خونه باباجون و بعد از شام اومدیم خونه.

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان پانیمامان پانی
17 بهمن 96 5:36
زیبا