آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 26 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

خرید برای گل پسرم

1392/12/3 12:46
265 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه ظهر بابا ما رو برد خونه باباجون. عصرش هم بابابزرگ اینا و عمه ها هم اومدن دیدن باباجون. بعدش اومدیم خونه خودمون. گل پسرم خوابید و بابا رفت نونوایی.

 چهارشنبه صبح گل پسر و بابا رفتن خیابون من هم رفتم دانشگاه. وقتی اومدم خونه هنوز گل پسر نیومده بود یه ربع بعد بابا بدون گل پسر اومد. بابا گفت که ارشیا رفت خونه باباجون. سر شب بابا اومد دنبالت تا بریم خونه بابابزرگ. بابا دیر اومد زنگ زدم خونه باباجون خاله گفت آرش باباجون رو برده دکتر. ساعت 7.5 بود که اومدین خونه بعدش هم با آجی زهرا اینا رفتیم خونه بابا بزرگ. آجی زهرا اینا موندن همون جا و ما اومدیم خونه.

 پنج شنبه صبح بابا آرش می خواست بره بانک. آخه باباجون ازش خواسته بود که ضامن یکی از آشنا ها بشه. من هم گفتم ما هم می آیم تا بعدش بریم واسه ارشیا خرید کنیم. چشمت روز بد نبینه بابا وقتی رفت توی بانک دو ساعت و نیم بعد برگشت. بابا گفت دیگه دیر شده بریم خونه عصر میایم واسه ارشیا خرید. بابا توی مسیر واسه مامان بزرگ یه کم خرید کرد. رفتیم که خریدا رو تحویل بدیم که توفیق اجباری شد واسه ناهار بمونیم اونجا. بعد از ظهر ساعت سه از همون جا دوباره رفتیم خیابون. گل پسرم می گفت لباس سبز می خوام ولی لباساش قهوه ای از آب در اومد. پشت ویترین ها وقتی می گفتم کدومش قشنگه می گفتی همش وقتی گفتم کدومو بخریم گفتی همش. راستی یه پازل انگری برد هم واست خریدیم.

ارشیا

بعد از خرید دوباره رفتیم خونه بابابزرگ آجی زهرا اینا رو هم سوار کردیم و اومدیم خونه. دیگه داشتم از خستگی می مردم آخه از صبح لباس بیرون تنم بود. هنوز یه ساعتی از بیرون نیومده بودیم که بابا گفت پاشید آماده شین تا بریم خونه عمه زینت آخه سالار رفته فوتبال توپ خورده تو دماغش و دماغه شکسته. دوباره لباس پوشیدیم و دوباره رفتیم خونه بابابزرگ و آنا و عمو میلاد رو هم سوار کردیم و رفتیم خونه عمه. گل پسر خونه عمه اینا یه عالمه با شوهر عمه توپ بازی کرد. 

جمعه صبح بابا روز کار بود و من و گل پسر هم رفتیم خونه باباجون. گل پسرم هم لباس های عیدشو پوشید. سال گذشته باباجون یه پیراهن سبز واسه گل پسرم خریده بود که بزرگ بود من هم گذاشتمش واسه امسال و دیگه عوضش نکردیم. دیشبش که تنت کردم دیدم که اندازه شده ولی آستینش هنوز بلند بود. پیراهنو هم بردیم و باباجون دادش به خیاط سر کوچشون تا درستش کنه.

ارشیا

گل پسرم با دایی ها هم یه عالمه پازل بازی کرد. واسه ناهار هم کباب درست کردن که آقا ارشیا هم عاشق زغال روشن کردن. ساعت سه با کلی گریه و زاری اومدیم خونه. دم در ماشین عمو جهان گیر رو دیدیم. رفتیم بالا و بله عمو اینا خونه عمو آیت بودن. عمو آیت هم صبح جمعه از سر کار اومده بود.

ارشیا

عمو آیت عمو جهان گیر اینا و عمو یحیی اینا و بابابزرگ اینا و ما رو واسه شام دعوت کرد. دیشب شام هم خونه عمو آیت بودیم.

راستی این عکس هم از لباس های عید 92 آقا ارشیاست.

ارشیا

 

 

پسندها (2)

نظرات (2)

مامان سه قلوها
4 اسفند 92 16:44
سلامت باشی عزییییییییییزم
مامان پانیمامان پانی
17 بهمن 96 5:42
بغل