چهار شنبه سوری ۹۲
گل پسرم دیشب یعنی چهارشنبه سوری بود. بابا واسمون آتیش روشن نکرد بابا خیلی بی ذوقه
دیروز عصر بابابزرگ اینا هم اومدن اینجا. واقعاً فهمیدم بی ذوقی بابا بی کی رفته هیچ کدومشون یادشون نبود که تولد گل پسرمه. یکمی دلم شکست ولی خدا رو شکر که پسر من هنوز خیلی کوچولوهه هنوز این چیزا رو درک نمی کنه. امروز هم یه برنامه هایی داشتم ولی این قدر اعصابم خورد بود که کلاً یادم رفت. مامانی بابت کودکی هدر رفتت ازت معذرت می خوام. امروز هم کلی ناراحتت کردم به خاطر یه هزار و پونصد بی ارزش. امشب تولد باباست نمی دونم باید چی کار کنم من هم با بی خیالی جواب بابا رو بدم یا ... مامانی هر لحظه که به عید نزدیک تر می شم حالم گرفته تر میشه.
راستی امروز بلاخره بابا شیشه ها رو پاک کرد. گل پسرم هم کلی کمک کرد. دیروز هم که من ویترین ها رو تمیز می کردم کلی تو دست و پام ول خوردی. هر وقت که دستمال دست می گیرم واسه گرد گیری باید یه دستمال هم به تو بدم. عاشق اینی که به هر چیزی شیشه پاک کن بزنی. دیروز هم یه مقدار شیشه پاک ریختی رو فرش و یه دایره آبی رنگ روی فرش به هم سلام کرد. کارمو مضاعف کردی.
امروز بابا عصر کاره من هم بردمت حمام و حالا هم تو یه خواب نازی. وقتی بیدار شدی اگه حال داشتم می ریم خیابون.