عید فطر
امروز عید فطر بود.
و عقد دایی مجید (پسر دایی من).
این عکس ها رو هم توی مسیر ازت گرفتم.
و اما اندر احوالات گل پسرم تو این چند وقت.
این چند وقت نی نی مون رو هستی صدا می کنی همش هم می گی من داداششم من تصمیم می گیرم.
همش چپ و راست می گی مامان نی نی مون تکون می خوره. لگد نزد؟
قبلا فکر می کردی نی نی رو از بیمارستان می خریم.
ولی این اواخر متوجه شدم که می دونی نی نی توی دلمه
وقتی ازت پرسیدم که از کجا می دونستی در جواب گفتی مگه زن فامیل دور شکمش گنده نشده بود بعدش رفتن بیمارستان بچشون به دنیا اومد.
هرچی می خوری به آجیت هم می دی. بعدش بلافاصله می گی مامان دیگه حالا آجیم به اندازه کافی بزرگ شده بریم بیمارستان درش یباریم.
یا می گی اگه دیگه این بسته قرص آهنت تموم بشه آجیم آماده میشه
ولی در عوض این همه چشم انتظاری و ذوق و شوق بعضی وقتا همه ناگهانی می زنی توی دلم و میگی می خوام کتکش بزنم.
می خواستم کلاس تابستونی ثبت نامت کنم گریه گریه که من می خوام تا لنگ ظهر بخوابم. من زود بیدار نمی شم.
همش بهونه خونه باباجون رو می اری که بری با دایی ها پلی استیشن بازی کنی.
بیچاره دایی ها با زبون روزه.
همش تو خونه می تابی که من هیچی ندارم بخورم. وقتی می گم میوه هست میگی من خوراکی مفید نمی خوام خوراکی غیر مفید می خوام.
چند روز پیش از خونه باباجون چند تا سی ذی خراب رو با خودت اوردی خونه تا باهاشون کاردستی کنی
وقتی ازت پرسیدم چی می خوای درست کنی گفتی لشکر موش ها
کمدت رو خلوت کردم تا با آجی مشترک استفاده کنید. چون خونمون یه خوابست و همین وسایل شما رو هم به زور جا دادیم.
این اسباب بازی ها مال وقتی که شما نی نی بودی. البته تعدادش خیلی بیشتر از این بود. نصف بیشترش خونه باباجونه. الان هم باید برن روی پوش حمام.
هنوز بعضی از کلمات رو اشتباه تلفظ می کنی مثل:
غایب: غاقق
تبلیغات: تغبیلات
عسل: علس
پیام بازرگانی: پگابازرانی