برق گرفتگی
گل پسر نازم
الهی مامان برات بمیره
دیشب یه بلای بزرگ از سرت رفع شد.
دیشب رفتیم خونه بابابزرگ اینا که با اونا بریم خونه عمه زینت اینا.
شما همیشه عادت داشتی که از لوله گاز بگیری و بری بالا و زنگ در رو بزنی.
همیشه نگران این بودم که از اون بالا پرت شی پایین.
ولی اون شب حتی فکرشو هم نمی کردیم که سیم برق های بابا بزرگ اینا لخت شده باشن و لوله گاز برق داشته باشه.
مطابق معمول تا رسیدیم شما دویدی تا زنگ در رو بزنی.
من هم چون تو ماشین داشتم به اجی پانی شیر میدادم دیر از ماشین اومدم پایین.
وقتی اومدم پایین دیدم بابا داره میگه ارشیا چرا زنگ نمی زنی و بعد محکم شما کشید عقب،
شما انگار تازه زبونت باز شده باشه زدی زیر گریه و گفتی بابا منو برق گرفت.
بمیرم الهی حسابی ترسیده بودی. می لرزیدی.
تصورش خیلی وحشتناکه كه اگه بابا متوجه نشده بود چه بلایی سرت می یومد،
من و بابا اولش به عمق فاجعه پی نبرده بودیم.
وقتی رفتیم تو دستت رو دیدیم تازه فهمیدیم چی شده.
انگشت کوچیکه دستت حسابی داغون شده بود.
حسابی سوخته بود. از این می ترسیدم که عصب و تاندونای دستت اسیب دیده باشن.
که خدا رو شکر این جور نبود.
از خونه بابابزرگ برگشتیم خونه. من و اجی موندیم خونه شما و بابا هم رفتین دکتر.
همش خدا رو شکر می کنم که به خیر گذشت وگرنه زبونم لال معلوم نبود چه بلایی سرت بیاد.
خدایا امید هیچ مادری رو نا امید نکن.