آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 38 سال و 1 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

یه روز شلوغ و پلوغ

1396/9/1 21:38
144 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح ارشیا که رفت یه نیم ساعت بعدش پانی بیدار شد. پانیا اون اوایل که سال تحصیلی تازه شروع شده بود همزمان با ارشیا بیـدار می شد و داداش رو راهی مدرسه می کرد. از دو هفته پیش به این ور که هوا یکمی هم سرد شده بود تا ساعت ۹ می خوابید و الان هم چند روزه که داره نیم ساعت بعد از ارشیا بیدار می شه. دختر متغیر من😘😊😍😜

بعد از صبحانه با بابا تصمیم گرفتیم که بریم واسه پانیا لباس زمستونی بخریم. هوا آفتابی بود ولی بعدش حسابی ابری و سرد شد مخصوصا که پانیا هم سرماخورده بود.

اول رفتیم افتاب گردون و یه کاپشن خوشکل اونجا نشون کردیم و بعدش کودک سرا. تو کودک سرا یه کاپشن مشابه قبلی دیدیم که به خوشکلی اولی نبود و من گفتم بریم اولی رو بگیریم ولی اونجا یه پیراهن گپ و یه شلوار واسه نانازی گرفتیم دوباره برگشتیم آفتابگردون و بابا گفت این نه اون😤😩😫😣😠😡

دوباره برگشتیم کودک سرا و همون کاپشن رو خریدم. ولی من اولی رو دوست داشتم.

اومدیم خونه و نزدیک خونه که شدیم دیدیم بابابزرگ داره میاد خونه. قبلش من به بابا گفته بودم که بره مدرسه ارشیا اینا و با معلم ورزش ارشیا صحبت کنه در مورد تیم شطرنج که بابا نرفت. اگه هم رفته بودیم که بابابزرگ می موند پشت در که فکر نکنم😏

امروز ناهار حاظری داشتیم و البته واسه شما شیر برنج درست کردم که هیچ کدوم لب نزدید.

بعداز ظهری پانیا حالش خوب نبود و نق نق می کرد و البته خوابش می یومد و مقاومت می کرد. بابا ارشیا رو برد کلاس زبان و بعدش پانیا پشت سرشون حسابی اذیت کرد. بابا اینا تازه رفته بودن که رنگ در زده شد. دایی سعید بود جا خوردم. بعد دیدم که مامانی امروز اس پشت پا دایی محمود روپخته بود و واسمون اش اورده بود. مامانی دیروز گفته بود و من به کل یادم رفته بود. یادم رفت امروز صبح از مامانی بپرسم ببینم قطعی شده یا نه. همزمان با رفتن دایی سعید بابا هم اومد. 

پانیا از آش هم نخورد. بابا که خواست بره دنبال ارشیا این بار پانیا رو هم برد. ارشیا امروز دیکته ۱۹ شده بود.

عصری بابا با بچه ها قایم موشک بازی کرد و پانیا اولین بار خودش رفت و قایم شد و بابا پیداش کرد.

پانیا شام هم چیزی نخورد و ساعت ۷/۵ پای تلویزیون خوابش برد. ( عمو پورنگ داشت نشون می داد.) 

پانیا تا ده خوابید و بیدار شد و دوباره ۱۱/۵ با هم خوابیدیم.

پسندها (1)

نظرات (0)