باز پنج شنبه باز هم سر خاک
سلام گلای نازم
امروز پنج شنبه ست و باید بریم سر خاک پسر عموی بابا. پارسال هم همین موقع پنج شنبه ها می رفتیم سر خاک دختر عموی بابا. وای که دنیا چه بی رحمه!
صبحی یه باره از خواب پریدم و فکر کردم خواب موندم و مدرسه ارشیا دیر شده. بعدش فهمیـدم که امروز پنج شنبه ست. تا ۸/۵ خوابیدم و اومدیم پایین و صبحانه حاظر کردیم و بابا هم اومد.
ارشیا اصرار داشت بریم پارک. هوا یکم سرد بود و یه کوچولو باد می یومدـ هر چی به ارشیا گفتم آجی حالش خوب نیست مجاب نشد. ساعت ده و نیم حاظر شدیم که بریم ولی....
بابا هرچی استارت زد ماشین روشن نشد. هیچی پارک کنسل شد و بابا از زن عمو خواست که ماشین بیاره تا باطری ماشین رو ببره تعمیر. زن عمو اومد و بابا رفت و با یه باطری نو برگشت و به قول خودش ۲۳۰ تومن پیاده شد.
حوالی ساعت دو بود که حاظر شدیم تا بریم سر خاک. زن عمو اینا هم با ما اومدن. اول بابا می خواست یه راست بره سره خاک ولی چون هنوز عمو شهریار اینا هنوز خودشون نرفته بودن ما هم رفتیم خونشون. همین که رسیدیم اونا هم داشتن بلند می شدن برن. عمو شهریار و محدثه و شهلا اومدن تو ماشین ما و بچه ها حسابی نق و نوق کردن اخه عقب ۶ نفر بودیم و ارشیا هم رفت جلو پیش عمو.
سر خاک هم حسابی سرد بود و باد می یومد. ما چند وقیقه نشستیم و رفتیم تو ماشین و دوباره روز از نو روزی از نو. من و زن عمو و ارشیا و پانیا و زهرا و کسری و کورش.
یه مهد کودک فشرده شده بود.
از سر خاک یه ساعتی رفتیم خونه عمو شهریار و اونجا هرچی ارشیا متانت به خرج داد پانیا شیطونی کرد.
وقتی اومدیم خونه دوباره رفتیم خیابون تا هم واسه ارشیا کاپشن بگیریم و هم کاپشن دیروزی پانیا رو عوض کنیم. آخه احساس کردم یکم تنگه.
واسه ارشیا خرید کردیم و کاپشن پانیا همون رنگ نداشت و صورتی شو گرفتیم که به نظرم همون گلبهی قشنگ تر بود.