آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 38 سال و 23 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

گل پسر مریض

گل پسرم حسابی مریض شده، عطسه، سرفه، آبریزش بینی.... دیروز بابا با بردیمت دکتر. شبش هم رفتیم خونه بابابزرگ اینا. عمه زینب و عمه زهره هم اونجا بودن. دیشب تو خواب خلط پرید تو گلوت بلند شدی و استفراغ کردی. امروز هم یه کم بهتر شدی. حالا هم تو یه خواب نازی. خدایا خودت مواظب همه ی بچه ها باش. گل پسر منو هم زودتر خوب کن. آخه مامانش طاقت مریضی شو نداره.  راستی دایی سعید هم جمعه رفت بندرعباس سرکار. خیلی دلم واسش تنگ شده . تو هم همش بهونشو میاری. خدایا مواظب دایی سعید هم باش. ...
17 آذر 1392

بدون عنوان

امروز صبح بابا رفت نرمه و تا ظهر اومد.گل پسرم و باباش هر دوتایی حسابی مریض بودن. یکی از یکی بدتر. بابا شب کار بود رفت سر کار . بعدش هم آجی زهرا و زن عمو اومدن خونمون. زن عمو هم واسه آزمون دکترا ثبت نام کرد. ...
14 آذر 1392

امروز بعد از چند روز

  چند وقته که دیگه اون حوصله رو ندارم ببخش که دیگه مرتب واست پست نذاشتم. این هم شناس تو بود که یه مامان کم حوصله گیرت اومد امروز با هم رفتیم برون(کاریابی). ظهر بابا هم رفت سر کار. بعدش هم با هم خوابیدیم. چه خوابی من حالم زیاد خوب نبود حسابی خوابم می یومد ولی گل پسرم اصلاً خوابش نمی یومد. خلاصه با هر مصیبتی بود خوابیدیم. بعدش هم با هم رفتیم خونه باباجون. راستی امروز دوباره سرفه می کردی خدایا دوباره مریضی. ...
14 آذر 1392

گل پسرم مریض شده

صبحی از خواب که بیدار شدی صدات حسابی گرفته بود. سرفه می کردی. دایی اومد تا ببردت خونه باباجون و من بابا آرش رو هم رسوند دانشگاه. از دانشگاه که اومدم مامانی زنگ زد گفت که ارشیا حالش خوب نیست. من هم واست نوبت گرفتم بردمت دکتر. دایی اومد بردمت دکتر. الان هم تو یه خواب نازی. ایشاالله که زودتر خوب شی. ...
6 آذر 1392

اسباب کشی

امروز بابا روزکار بود. عمو داریوش دیروز رفته بود نرمه تا امروز تو اسباب کشی به بابابزرگ اینا کمک کنه. ما هم می خواستیم بریم شهید بهشتی که زن عمو گفت می خواد واسشون ناهار درست کنه. واسه همین هم موندیم تا ناهار درست شه بعد واسشون ناهار ببریم. ظهر عمو یحیی اومد دنبال ناهار ما و زن عمو هم باهاش رفتیم خونه بابابزرگ. عمه زینب و عمه زینت و عمو میلاد و عمه زهره و دادا کورش هم اونجا بودن. سر سفره ناهار عموها کلی سر به سر گل پسرم گذاشتن. گل پسرم هم با شیرین زبونی تمام جواب شونو می داد. عمو گفت می خوای مثل آجی زهرا کچلت کنیم. شما هم  گفتی که می خوای مثل این زشت بشم. با این حرف همه زدن زیر خنده. ملت از این حاضر جوابی کلی تعجب کرده بودن. چند ر...
26 آبان 1392

محرم

سه شنبه اول محرم بود. مامانی صبح زنگ زد گفت که می خواد نون شیرین نذری بپزه ما هم بریم کمک. دایی اومد دنبالمون و رفتیم خونه بابا جون. من ناهار درست کردم و مامانی با یکی از خانوم های فامیل مشغول نون پختن شدن. دایی سعید واسه بابا آرش ناهار برد و ما هم خونه باباجون ناهار خوردیم. یه ساعتی بعد از ناهار هم اومدیم خونه خودمون. واسه آجی زهرا هم نون شیرین اوردیم. عمو آیت هم شبش رفت سر کار. صبح چهار شنبه خاله از رفسنجان اومد. ما هم بعد از ناهار رفتیم خونه باباجون کمک مامانی. آخه چهار شنبه و پنج شنبه بعد از اذان خونه باباجون به مناسبت محرم دعا برگذار می شد. عصرش هم دایی مهدی که چند روز پیش رفته بود اردوی راهیان نور برگشت. بعد از مراسم دعا با ...
26 آبان 1392