آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 38 سال و 1 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

روزی که زمینی شدی

1388/12/27 15:29
510 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه 25 اسفند بود که از عصر یه کم درد داشتم. دراز کشیدم خوب شدم. بابا واسم بستنی خریده بود. تو سرمای زمستون ویار بستنی داشتم. سر شب دردم بیشتر شد. بابا اینا زنگ زدن آرش اومد. چهارشنبه سوری بود. نمی خواستم برم بیمارستان. فکر می کردم مثل دردهای قبلیه. با اصرار مامانم راهی بیمارستان شدیم. دکتر واسه 28 فروردین واسم تاریخ زده بود. رفتیم بیمارستان. اورژانس مامایی. معاینه کرد و گفت بچه داره میاد و بستری شدم. خود خانم دکتر هم اونجا بود. گفت که هنوز زوده یه شب بستری شو تا ببینیم میشه از زایمان جلوگیری بشه یا نه.

اون شب تا صبح خوابم نبرد. صبح دوباره اومدن معاینه کردن و رفتن. ظهر دوباره معاینه کردن هنوز انقباض داشتم. دکتر گفت دارو جواب نداده باید بری زایشگاه. رفتیم. موقع رفتن ترس سرتاپامو گرفته بود دلم می خواست برگردم خونه. از خانم دکتر خواستم مرخصم کنه. خندید. رفتم تو زایشگاه. روی تخت که خوابیدم ترسم بیشتر شد. دائم انقباضام رو چک می کردن. ولی نمی دونم چی شد که روند زایمان پیشرفت نمی کرد. حتی یه ساعتی خوابم برد. یه خانمی که فکر کنم مسئول زایشگاه بود اومد کلی داد و بیداد کرد گفت کی این خانم رو اورده اینجا. آخه این خانم که خوابه. یه نیم ساعت بعد دوباره معاینه کردن خود اون خانم شوکه شد. گقت انقباضات شدیده ولی چرا به قول خودشون تا حالا فول نشدی. یه دختر خانم هم اونجا بود که کار آموز بود. گفت دیگه انگار داره میاد. صدای اذان مغرب می یومد. ازش پرسیدم ساعت چنده. ولی بعد از یه ساعت انگار نه انگار دیگه نه از درد خبری بود و نه از انقباض.

خانم دکتر اومد دید که من سالم و سر حال نشستم رو تخت. گفت هنوز پیشرفت نکردی با این همه سرم فشاری که گرفتی باید تا حالا می زاییدی. مسخره عام و خاص شدم ساعت 1 ظهر کجا و ساعت 9 شب کجا. یکی اومد معاینه کرد گفت تو اصلاً نمی تونی زایمان طبیعی داشته باشی اونی یکی معاینه کرد گفت مشکلی نیست یکی می گفت تو اصلاٌ انقباض نداری و یکی می گفت انقباضات کاملاً مشخصه پس چرا پیشرفتی نداری ساعت 10 شب شد گفتم برم گردونید توی بخش دردا رو تحمل می کنم تا کیسه آبم پاره شه دیگه از اینجا خسته شدم. خانم دکتر گفت نه اصالاً نمی شه سرم فشار گرفتی ساعت 11 دوباره همه چیز شروع شد درد انقباض و معاینه ولی از پیشرفت خبری نبود. ساعت 12 شد همه رفتن و بعدش دو نفر اومدن یکی شیپ کرد و سوند گذاشت و اون یکی هم یه فرم هایی داد بهم تا امضا کنم گفتم چی شده خانم دکتر اومد گفت سریع امضا کن تا بریم اتاق عمل از ظهر هیچ پیشرفتی نداشتی واسه بچه خطرناکه اون تو معلوم نیست چه خبره که تا حالا نزاییدی داره به سر بچه فشار میاد. باید بری اتاق عمل. مونده بودم چیکار کنم از یه طرف دلم می خواست طبیعی زایمان کنم و از یه طرف نگران پسرم بودم. زنگ زدم به آرش اولش جواب نداد و بعدش هم قطع کرد. یعنی چی؟ چرا؟

خانم دکتر رفت مامانم رو اورد که راضیم کنه. گفتم زنگ می زنم به آرش جواب نمی ده مامانم گفت چی کار آرش داری؟ آرش رفته خونه حتماً خوابه. سرم کوفت به سقف یعنی آرش منو تو این حال ول کرده رفته خونه بخوابه تا فردا صبح بره سر کار. داشتم تو این فکرا خفه می شدم که خانم دکتر دعوام کرد و گفت زود تصمیم بگیر. رفتیم اتاق عمل. مسئول بیهوشی گفت بیهوشی عمومی می خوای یا بی حسی گفتم نمی دونم فقط می دونم که خیلی می ترسم. گفت پس بیهوشی عمومی. چند تا نفس عمیق و بعدش نمی دونم چی شد. همش می ترسیدم قبل از اینکه کاملاً بیهوش شم دکتر شکمم رو پاره کنه. 

قبل از اینکه برم توی ماه آخر ازش آرش خواسته بودم بعد از زایمان اولین کسی که ببینم اون باشه. گفت باشه گفتم قول بده. تحت هر شرایطی دلم می خواد  اولین کسی که می بینم تو باشی گفت باشه. ولی اون شب منو ول کرده بود و رفته بود. وقتی به هوش اومدم روی تخت داشتن می بردنم توی اتاق. گفتم آرش؟ گفتن نیست. گفتم بابام؟ گفتن نیست. مامانم بود و معصومه و زینب. دست گذاشتم روی شکمم دیدم خالیه گفتم بچم؟ گفتن حالا میارنش. گفتم سالمه؟ گفتن آره. رسیدیم تو اتاق گفتن برو روی تخت تمام جونم درد می کرد با هزار بدبختی رفتم روی تخت. 

و اما تو. وقتی واسه اولین بار دیدمت انگار دنیا رو بهم داده بودن. یه پسر کوچولو با صورت پف کرده و یه دماغ گنده. یعنی تو بودی که توی دل مامان تکون می خوردی. اصلاً دلم نمی خواست بزارمت کنار دلم می خواست توی بقلم باشی. اون شب خیلی آروم بودی بقیه بچه ها بیمارستان رو گذاشته بودن روی سرشون ولی تو آروم و بی صدا خواب بودی. چند بار خاله معصومه به پرستارها گفت که نوزاد ما گریه نمی کنه چی کار کنیم؟ بقیه می گفتن نوزاد ما آروم نمی شه چی کار کنیم؟ خاله معصومه و مامانم از خوشحالی داشتن پرواز می کردن و منم همین طور اون شب هم تا صبح خوابم نبرد. اون شب عمه زینب هم بود قفط من بودم که سه تا همراه داشتم.

این عکس رو هم مامانی همون ساعات اول ازت گرفته بود.

 

 

فردا صبحش عمه زینب رفت و عمه زینت اومد. دکتر اومد ویزیت کرد گفت خوب شد رفتی اتاق عمل بچه یه وری اومده بود توی لگنت تا صبح هم می موندی طبیعی نمی زاییدی. این رو که گفت دلم یه کم آروم شدم. عصرش هم همه اومدن ملاقات. اون شب هم بیمارستان بودیم و جمعه صبح اومدیم خونه. البته بابا باز هم سر کار بود باباجون ترخیصم کرد. کلی از دست بابا ناراحت شدم. از بیمارستان رفتیم خونه باباجون. عصر هم بابا اومد اونجا.

پسندها (5)

نظرات (2)

مامان پانیمامان پانی
6 بهمن 96 14:56
خجالت
مامان پسملامامان پسملا
18 اردیبهشت 97 11:00
عزیزم تولدت مبارک