آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 38 سال و 15 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

اولین ماه زندگی عمرم

1389/1/27 15:29
290 بازدید
اشتراک گذاری

همون طور که گفتم از بیمارستان اومدیم خونه بابا جون. عصرش هم بابا آرش اومد اونجا. باباجون یه حاج آقا خبر کرده بود تا تو گوش گل پسرم اذان  بخونن. هنوز در مورد اسم به توافق نرسیده بودیم. حتی نمی دونم گواهی ولادت به چه اسمی صادر شد. قرار بود من اسمتو انتخاب کنم. ولی بابا زد زیرش. اول از سپنتا خوشم اومد. ولی خاله گفت اون وقت ما بهش می گیم سه پنج تا. بعز از سینا خوشم اومد بابا گفت نه. یه شب تو دوران بارداری خوابتو دیدم. خواب دیدم دارم به اسم حسن صدات می کنم. به بابا گفتم بابا جدی نگرفت. بابا 4 تا اسم انتخاب کرد گفت بین این 4 تا یکی رو انتخاب کن. 

آریا، آرین، ارشیا، ایلیا

گفتم خوب پس یا آریا یا آرین. بابا گفت نه بین ارشیا و ایلیا. از اولش می دونستم بابا می خواد اسمتو بزاره ارشیا. گفتم باشه ایلیا. 

خلاصه قبل از اینکه حاج آقا بیاد بابا گفت چی اسمی تو گوشش صدا بزنه گفتم ایلیا.. حاج آقا اومد. از آرش پرسید اسم کوچولوتون چیه بابا در کمال نا باوری گفت: ارشیا

مخم صوت کشید. یه نگاهی به بابا کردم و دیگه چیزی نگفتم. فکر کنم باباجون هم جا خورد. خلاصه اسم جناب عالی شد ارشیا. اون شب بابا خونه باباجون نموند. فکر کنم فرار کرد. 

فرداش عید بود. سال ساعت  تحویل می شد. بابا ارش هم اومد خونه بابا جون. اون شب اونجا موند. امسال اولین سالی بود که بابا بزرگ من فوت شده بود. بابای مامانی. واسه همین هم بعدش مامانی و باباجون رفتن خونه بابابزرگ من. 

خونه باباجون موقع عید خیلی شلوغ و پر رفت و امده. واسه همین هم ما دوتا خیلی وقت ها تو اتاق زندانی می شدیم تا مهمون ها برن. 

3 یا 4 عید بود که بابابزرگ اینا و عمو ها و عمه ها همگی رفتن مسافرت. 

10 فروردین هم عمو یحیی عقد کرد من و گل پسرم هم نبودیم. 

سیزده به در امسال هم باباجون سر کار بود و مامانی هم چون عزا دار بود بیرون نرفتن بابابزرگ اینا هم با خونواده زن عمو یحیی رفتن بیرون. من و بابا آرش گل پسرم هم یه نیم ساعتی از خونه زدیم بیرون و برگشتیم. صرفاً به اصرار مامانی و بدر کردن 13.

فکر کنم 15 یا 16 فروردین بود که باهم رفتیم دانشگاه. بچه ها از دیدنت کلی ذوق کردن. با هم حتی رفتیم اتاق رئیس دانشکده. آقای محبوبی. کلی تحویل گرفت.

20 روزه بودی که واسه اولین بار رفتیم خونه بابا بزرگ اینا. آخه قرار بود ظرف یکی دو روز بعدش برن نرمه. آنا بود و عمه زهره و عمو میلاد. اولین شبی بود که تنهایی نگهت میداشتم. قبل از اون مامانی و باباجون شب ها کمکم می دادن. 

مامان بزرگ جای منو و تو بابا رو انداخت توی یه اتاق و خودشون هم رفتن توی یه اتاق دیگه خوابیدن. روم نشد بهش بگم شب کمکم کنه. آخه شبها خوب نمی خوابیدی. باید تا صبح بالا سرت می نشستم بدتر از اون که از مامان بزرگ می ترسیدم پوشکت کنم. تا صبح ده بار عوضت کرد. بابا آرش هم اصلاً کمک نداد. فردا صبحش بعد از صبحانه اومدیم خونه خودمون. اولین باری بود که اومدی خونه. بعد از اون صبح ها وقتی بابا می رفت سر کار دایی می یومد دنبالمون می رفتیم خونه باباجون و عصر هم بر می گشتیم.

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان پانیمامان پانی
6 بهمن 96 14:57
محبت