آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 38 سال و 1 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

یه اتفاق بد ولی به خیر گذشت

دیروز بعد از اینکه واست پست گذاشتم سفره شام رو پهن کردم که شام بخوریم که دایی محمود زنگ زد. حال و احوال پرسی و بعدش زد زیر گریه قلبم از جا کنده شد. گفتم چی شده گفت بابا حالش بد شده بردنش دکتر زود تر بیان اینجا. خلاصه سفره شام رو ول کردیم و با عجله خودمونو رسوندیم خونه باباجون. دلم داشت از جا کنده می شد فکر کردم یه اتفاقی افتاده. وقتی رسیدیم اونجا باباجون توی مطب سر کوچه بود. مثل اینکه دوباره دچار ایست تنفسی شده بود. وقتی بابا رو سالم دیدم انگار دنیا رو بهم دادن. خدایا شکرت شکرت. خدایا باباجون رو واسه من و ارشیا و دایی ها نگه دار. بعدش رفتیم خونه باباجون. حال بابا که جا اومد گل پسر موند همون جا و من و بابا آرش اومدیم خونه. بابا ش...
28 بهمن 1392

بدون عنوان

چهار شنبه با بابا آرش رفتیم خونه باباجون. بلاخره طلسمش شکست آخه از روز اربعین بابا اونجا نرفته بود. دایی سعید گفت که فرداش قراره دوباره بره سر کار. خدایا مواظبش باش. جمعه  صبح بابا بزرگ اومد اینجا و بعد از شام دوباره رفتیم خونه بابا بزرگ. دیروز بابا عصر کار بود. بعد از ظهر هم چون زن عمو کلاس رانندگی داشت زهرا رو گذاشت پیش ما. بابا دیشب اضافه کار موند. امروز صبح هم بابا از سر کار اومد. ظهر هم رفت دانشگاه. من هم گل پسرمو بردم حمام و بعدش خوابید وقتی بابا اومد از خواب بیدار شد . حالا هم چایی دم دام می خواییم چایی بخوریم.   ...
27 بهمن 1392

تقدیم به دوست عزیزم

یکی از دوست های عزیزم خواسته بود نحوه بافت شال ارشیا رو واش بزارم که اونو میزام تو ادامه مطلب. تقدیم به دوست که شانه هایش همیشه تکیه گاه روز های سختم بود.   ١. رج اول را زنجیره به تعداد دلخواه می زنیم 2. رج دوم: ابتدا سه زنجیره اضافه میزنیم و بعد در زنجیره چهارم یه پایه بلند، بعد یک زنجیره می زنیم  و از پایین یک زنجیره ول می کنیم و در زنجیره بعد یک پایه بلند. تا آخر 3. وقتی آخرین پایه بلند را زدیم 5 زنجیره می زنیم و بر می گردیم. در روی دومین پایه بلند یک پایه کوتاه می زنیم بعد 3 زنجیره می زنیم و در روی همان پایه بلند سه پایه بلند دیگر می زنیم . بعد یک پایه بلند از رج پایین ول می کنیم و در بعدی یک پایه و ...
27 بهمن 1392

سفر به بروجن

امروز 22 بهمنه. بابا دیشب شب کار بود. مامانی هم زنگ زد که می خوان برن بروجن. به ما هم گفت که باهاشون بریم. ما هم چون بابا دیشب و پری شب کار بوده و کل دیروز رو خواب با دایی اینا  بعد از ناهار رفتیم بروجن. اول رفتیم خونه نامزد دایی سعید بهدش هم خونه یکی از فامیلا و بعدش هم رفتیم خونه دختر عموی باباجون. خلاصه کلی گشتیم. از بروجن که برگشتیم چون بابا می خواست بره خونه بابابزرگ توی مسیر یه جا باهاش وعده کردیم و از راه نرسیده رفتیم خونه بابابزرگ. امیر علی و زن عمو هم اونجا بودن و عمو یحیی سر کار. شام خونه بابابزرگ بودیم . بعد شام اومدیم خونه. ...
22 بهمن 1392

یه آخر هفته ی هم تکراری و هم خوب

پنج شنبه بابا روز کار بود. بعد از شام رفتیم خونه بابا بزرگ. عمو داریوش اینا هم اومده بودن. گل پسرم و دادا کورش کلی بازی کردن آخرش هم با له شدن دست آقا ارشیا و گریه و زاری بازی تموم شد. بعد دوباره شروع کردین به قایم باشک. وسطش هم منو و زن عمو اکرم وارد بازی تون شدیم . زن عمو دادا رو قایم می کرد و من هم آقا ارشیا رو. دیگه کم کم  از بازی تبدیل شد به یه رو کم کنی حسابی. آخر قایم باشک رو هم اینجا نمی نویسم تا آبروت نره. هر وقت این پست رو خوندی بگو تا واست تعریف کنم. آخر شب هم با کلی گریه و زاری آقا ارشیا رو اوردیم خونه. جمعه صبح دوباره رفتیم اونجا. بابا عصر کار بود و ناهار نخورده رفت. بعد از ناهار با عمو داریوش و عمو جهان...
19 بهمن 1392

خونه بابا بزرگ

پنج شنبه بابا عصر کار بود. آنا سر شب زنگ زد گفت که عمو داریوش اینا اومدن اینجا شما هم بیان. خلاصه عمو اومد دنبالمون و با آجی زهرا اینا رفتیم خونه بابا بزرگ. بعد شام گل پسرم به خاطر یه خرس پلاستیکی کوچولو با دادا کورش دعواش شد. گل پسر هم جقجقه کسری رو پرت کرد تو صورت دادا. چشمتون روز بد نبینه، خدا رحم کرد که تو چشم دادا نخورد، خورد کنار ابروش و زخمش کرد. داشتم از ترس می مردم . بلا از سرش گذشت. با هزار مکافات کورش رو راضی کردیم که از سر تقصیر ارشیا بگذره و آقا ارشیا کتک نخوره. بعدش هم اومدیم خونه خودمون. فرداش هم دوباره بعد از ناهار رفتیم اونجا. ملت هنوز ناهار نخورده بودن. بعد از ناهار هم رفتیم خونه عمه زینت. بردیا اینا (نوه عمه...
17 بهمن 1392

شال و کلاه جدید آقا ارشیا

امسال همش می خواستم یه شال و کلاه جدید واست ببافم. تو اینترنت هم کلی سرچ کدم تا یه مدل خوشکل پیدا کنم. تو یه وب لاگ یه سری ست آتلیه دیدم از بینشون از کلاه انگری برد خوشم اومد. از مامانی کاموا گرفتم و شروع کردم به بافتن. مدل شالشو هم از خاله یاد گرفتم. البته یه کم دخترونه شد ولی شالو خودم خیلی دوست دارم. خلاصه کار بافت شال و کلاه شنبه 28 دی تقریبا تموم شد. فقط موند تزیین کلاه گل پسر. فردا صبحش هم تولد حضرت محمد بود و تعطیل. عمو جهان گیر اینا هم اومده بودن خونه بابابزرگ اینا. ما هم با عمو آیت اینا رفتیم اونجا. گل پسر هم شال و کلاهشو افتتاح کرد. قبل از رفتن تو حیاط چند تا عکس تو حیاط از گل پسرم گرفتم و چون پسر شیطون من تنظیمات گوشی مامانو...
8 بهمن 1392
1