آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 38 سال و 3 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

دومین جلسه کلاس زبان

  سلام جوجه کوچولوهای من امروز بابا عصر کار بود. صبح بلاخره بابا با آجی پانی رفت سراغ قرارداد سرویس ارشیا. ظهر هم که آقا ارشیا از مدرسه اومد بعد از نوشتن تکالیف کلاس زبان حاظر شدیم و راهی کلاس زبان شدیم.  تو حیاط مدرسه پر از گنجیشک بود و آجی پانی کلی ذوق شون رو کرد. تو راه برگشت پانی خانم تو کالسکه خوابش برد. ساعت ۴:۲۰ هم دایی محمود اومد دنبال ما و با هم رفتیم دنبال داداش ارشیا. پانی هنوز خواب بود و تا خونه باباجون تو ماشین خوابید. امروز ارشیا جون دیکته زبان داشت. دیکته شده بود ۱۳ ولی خداییش کار نکرده بود، خودش که می گفت دفعه بعد ۲۰ می شم. شام خونه باباجون بودیم و بعد شام رفتیم خونه. امشب مربا سیب درست کردم‌ . ...
19 مهر 1396

روز جهانی کودک مبارک

                  نازگلای من روزتون مبارک. امروز جلسه اول کلاس زبان آقا ارشیا. ترم ۵ کلاس زبان ارشیا از ساعت ۳ تا ۴:۳۰ هست. ارشیا رو که بردم کلاس تو راه خیلی اذیت کرد و اعصابم رو خورد کرد می خواستم اونجا از بچه ها عکس بگیرم یادم رفت. تو راه برگشت هم پانی خوابش برد. منم وقتی اومدیم خونه رفتم یه دوش گرفتم. پانی ساعت ۴:۱۵ هنوز خواب بود. تصمیم گرفتم با تاکسی برم ارشیا رو بیارم. زنگ زدم به تاکسی سرویس و وقتی خواستم از در حیاط برم بیرون دیدم نمی شه از لای در نگاه کردم دیدم دو تا توله سگ پشت در نشستن کلی جا خوردم. از در عمو ایت اینا رفتم بیرون و تا کسی او...
16 مهر 1396

باشگاه فجر

سلام پسر کونگ فو کار من دیروز از نرمه که اومدیم بابا شب کار بود و چون تنها بودیم دایی محمود اومد پیشمون تا هم اینکه فردا صبح باهاش بریم باشگاه فجر. چون تا بابا از سر کار می یومد دیر می شد.  صبح هم تا رسیدیم مراسم شروع شده بود. من که اصلا فکر نمی کردم قضیه این قدر جدی باشه. بچه ها همه دو به  دو، دو دور با هم مبارزه کردن و بعدش قرار بود از مدال اوران شهر تجلیل بشه و در نهایت شال بند های شما اهدا بشه.  بابا واسه مبارزه دوم شما رسید. دلم آب می شد واست و قربون صدقت می رفتم. دلم می خواست بیام وسط تاتمی و بوست کنم. آجی پانی اذیت می کرد و کلاه مبارزه می خواست‌. بابا بردش بیرون. من از بچه هایی که دم در بودن پرسیدم مراس...
14 مهر 1396

اولین جلسه سال تحصیلی جدید

سلام گلم امروز بابا صبح زود رفت سمیرم تا سبد بگیره، شما هم دعوت نامه اورده بودی خونه واسه ساعت ۹ صبح امروز. حسابی روی بابا حساب باز کرده بودم تا پانی رو نگه داره ولی خوب نشد. با آجی پانی اومدم مدرسه تون. وقتی رسیدم داشتن بهتون شیر و کیک نذری بهتون می دادن، ولی من شما رو ندیدم، کلی گشتم تا پیدات کردم، دلم حسابی آشوب شده بود. وقتی دیدمت انگار دنیا رو بهم داده بودن. جلسه هم در مورد یه سری مسائل تکراری بود. آخر جلسه بابا زنگ زد که خونه هستم و قرار شد بیاد دنبال من و پانی. صبح که از خواب بیدار شدی وقتی بابا رو ندیدی انگاری ناراحت شدی چون بابا از دو شنبه پیش رفته بود نرمه و دیروز اومد و چون عصر کار بود رفت سر کار و وقتی شما اومدی بابا ...
12 مهر 1396

تاسوعا و عاشورای ۹۶

  سلام خوشکلای من تاسوعا و عاشورای امسال بابا نرمه بود و پیشمون نبود. صبح تاسوعا دایی محمود اومد دنبال من و آجی پانی و اومدیم خونه باباجون شما که از دو شب قبل اونجا مستقر شده بودی. تا شب اونجا بودیم و من و پانی اومدیم خونه و شما دوباره موندی همون جا. عاشورا هم با باباجون اینا رفتی امام زاده و ظهر اومدی خونه. بابا قراره فردا بعد نه روز از نرمه بیاد.                                                 ...
10 مهر 1396