آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 38 سال و 12 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

نرمه ی دو نفره

  امروز صبح ارشیا با بابا آرش رفتن نرمه. تا گندم های بابابزرگ رو ببرن. ظهر هم برگشتن. آخه بابا آرش عصر کار بود باید می رفت سر کار. بعد از ظهرش هم رفتیم خونه باباجون. مامانی داشت رب انار درست می کرد.
5 آبان 1396

ششمین جلسه کلاس زبان به همراه جایزه

  سلام عسلای من امروز بابا روز کار بود. ارشیا هم که از مدرسه اومد یه دور با هم زبان کار کردیم و راهی کلاس شدیم. بعد هم که اومدم دنبالت مامان رو سورپرایز کردی. چون دیکته بیست شده بودی دوباره و یه کتاب جایزه گرفتی. کلی ذوق داشتی و می خواستی بابا رو سورپرایز کنی. دل تو دلت نبود تا بابا بیاد. بابا هم که اومد با یه اشتیاق زیادی جایزه تو نشونش دادی. سر شب هم رفتیم خونه باباجون شب نشینی.         ...
3 آبان 1396

اولین غیبت سال تحصیلی 96-97

  سلام عشقای مامان امروز صبح ساعت 5 ارشیا از خواب بیدار شد و گفت دلم درد می کنه. با سر و صدای ارشیا انیا هم بیدار شد و دیگه نخوابید. ارشیا ساعت 7 گفت که دلم بدتر شد و درد می کنه. من هم به خانم سعیدی زنگ زدم که ارشیا مدرسه نمیاد. ولی خوب یه ساعت بعد هیچ اثری از اثار مریضی تو ارشیا دیده نشد. امروز ظهر هم نخوابیدین. نمی دونم شما دوتا چقدر انرژی دارین. سر شب من با کمک گرفتن از دایی محمود پانیا رو خوابوندم . بعدش خودم دیگه بی هوش شدم. واقعا روز سختی رو داشتم. مخصوصا که سرماخرده بودم و سردرد داشتم و هم اینکه امروز مربای به درست کردم ولی یه کم سوخت واسه همین هم اعصابم به هم ریخته بود. آخه داشتم از پانی عکس می گرفتم آق...
2 آبان 1396

استوانه هوش

  امروز دختر گلم تونست استوانه هوش رو کامل یاد بگیره و خودش درستش کنه. البته تا قبل این مثل امروز باش کار نکرده بودم. راستی امروز با  بابا و داداش جون رفتیم واسه دختر گلم لباس خریدم تا بریم آتلیه. ...
1 آبان 1396

پنجمین جلسه کلاس زبان

  سلام عشقولیای من امروز بابا شب کار بود. پس زحمت کلاس آقا ارشیا افتاد گردنش. ارشیا از مدرسه که اومد حسابی خسته بود ولی حاظر هم نشد بخوابه. وقتی می رفت کلاس رسما داشت چرت می زد. پانیا هم نخوابید و حسابی اذیت کرد. عصر هم حاظر شدیم که اول بریم داداش جون رو از کلاس ورداریم و بعد بریم فروشگاه‌. پانیا چون خوابش می یومد نق می زد و نمی زاشت لباس بپوشونمش.  دو تا خبر بد: ۱. امروز ارشیادیکته شد ۱۷ با اینکه خیلی تمرین کرده بود ولی فکر کنم تو خواب نوشته بود!!!!  ۲. دومی بدتره، اینکه بعد فروشگاه ارشیا با بابا رفت باشگاه تا شال زرد و حکم ارشیا رو بگیرن ولی وقتی برگشتن بابا گفت ارشیا کلا رد شده بود و باید دوبا...
30 مهر 1396

عمو جهان گیر اینا

    امروز بابا عصر کار بود و وقتی رفت ما هم رفتیم خونه باباجون. وقتی برگشتیم دیدم یه پراید دم در خونه عمو ایت ایناست فکر کردم خاله آجی زهرا خونشونه آخه صبحی اینجا بودن. وقتی اومدیم من رفتم دوش بگیرم. وقتی اومدم بیرون دیدم زن عمو اس داده عمو جهان گیر اینا اینجان. سریع حاظر شدیم و رفتیم بالا. من که خیس آب بودم سرما هم خورده بودم دیگه حسابی فکر کنم بدتر بشم. عمو اینا از مبارکه می یومدن رفته بودن سالگرد. بعد شام هم برگشتن بهارستان. پانیا اولش غریبی می کرد و پیش عمو جهان گیر و عمو ایمان نمی رفت ولی بعدش حسابی دم در اورد. ...
27 مهر 1396

چهارمین جلسه کلاس زبان

  سلام فنچولای من امروز بابا روز کار بود. من و آجی پانی صبح با دایی محمود رفتیم خونه باباجون و ظهر هم شما با دایی محمود اومدی اونجا. ساعت ۲.۵ هم با دایی اومدیم خونه که شما رو اول بزاریم کلاس زبان. بمیرم الهی که تو ماشین خوابت برد.  خیلی خسته بودی.ولی یه کم که سربه سرت گذاشتم خواب از چشات رفت. ساعت ۴.۵ هم با آجی پانی اومدیم دنبالت‌.هوا یه کم سرد بود و چند تا قطره بارون هم زد ولی در کل بدی نبود، راستی امروز گل پسرم دیکته زبانش رو ۲۰ شد! امشب بلاخره رفتیم دیدن سعید عمه زینب که مچ پاش پیچ خورده بود. سرماخوردگی پانیا خانم خوب شده ولی خودم هنوز صدام گرفته.         ...
26 مهر 1396

بابا اومد

امروز صبح ارشیا که رفت مدرسه مامانی زنگ زد و گفت بریم اونجا.بعدش باباجون با تاکسی اومد دنبال من و آجی پانی. ظهر هم دایی محمود شما رو اورد خونه باباجون. ساعت ۳ اومدیم خونه خودمون و ساعت ۴ باباخونه بود. تازه رفته بود اصفهان، عمو داریوش رو برده بود. امروز بلاخره ماشین دار شدیم.
24 مهر 1396

سومین جلسه کلاس زبان و اولین سرماخوردگی

سلام گلای نازم امروز صبح بابا صبح از سر کار اومد و رفت نرمه. من آجی پانی هم حسابی سرماخوردیم. از مدرسه که اومدی اولش گفتی امروز کلاس نمی رم. ولی بعدش گفتم اگه امروز نری دیگه اصلا نمی خواد بری دیگه چونه نزدی. آجی از ساعت ۱۲ خواب بود ولی وقتی خواستم بیدارش کنم دیدم هنوز خوابش میاد و چون سرماخورده بود دیگه اصرار نکردم. به دایی سعید زنگ زدم تا بیاد شما رو ببره کلاس. ولی دیگه خودم و آجی اومدیم دنبالت، امروز باز هم دیکته زبان داشتی، این بار شدی ۱۵، و خانوم تون گفته بود که دفعه بعد مطمئنا ۲۰ می شی!!!!! از کلاس که برگشتیم کلی نق زدی که بریم خونه باباجون ولی چون سرماخورده بودیم دیگه نرفتیم.   ...
23 مهر 1396