آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 38 سال و 1 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

سی مم

دخترک عاشق سیب زمینی سرخ شده دخترم سیب زمینی سرخ شده خیلی دوست داره و در این مورد با کسی شوخی نداره!  البته خودش می گه سی مم دوست دالم.     امروز دوباره رفتیم سر خاک. اول رفتیم خونه بابابزرگ. عمه زینت و سارا و سالار هم اونجا بودن با عمو داریوش و کسری و کورش. بابا بزرگ می گفت ارشیا بمونه پیش کسری و کورش ولی من چون می ترسیدم یه بلایی سرخودتون بیارید قبول نکردم. خدا رو شکر هوا خوب بود و مثل هفته پیش سرد نبود و البته باد هم نمی یومد.   ...
9 آذر 1396

بابا لپ لپ خریدی؟

 امروز صبح بابا رفته بود بیرون و فکر کنم باز هم به پانیا وعده لپ لپ داده بود! آخه وقتی اومد یکی دو دقیقه بعد پانیا یه باره پرسید: بابا لپ لپ خریدی؟ بابا انگاری قند تو دلش آب شد یه باره بلند شد و بقلت کرد و گفت حالا وقتی ارشیا رو بردید کلاس زبان مامان برات می گیره. ولی خدایی پانیا خیلی خوش مزه گفت.  پانیا رو که که بردم کلاس شهریه زبانش رو دادام و در مورد ترم  بعد با آقای قاسمی صحبت کردم. تو راه بر گشت واسه دخترم پسیلا و لپ لپ خریدم.     ...
8 آذر 1396

یه روز خاص

  سلام خوشملا امروز 6/9/96 یه روز خاص. و روز شهادت امام عسکری. توی تقویم تعطیل رسمی نبود ولی بعد دوباره تعطیلش کردن. و خوش بحال پسری شد چون امروز دیکته داشت. امروز بعد از رفتن دایی محمود فکر کنم اولین باریه که رفتیم خونه باباجون. صبحی باباجون با تاکسی اومد دنبالمون و رفتیم خونشون. تو حیاط پانیا گیره لباسی ها رو ورداشته بود و با خودش برد اونجا. بعدش هم باباجون پاش رفت رو گیره استیل ها و زخم شد. امروز جفت تون خیلی نق زدید و بهانه گیری کردید. ساعت 3 هم اومدیم خونه. ارشیا امروز آزمون ماهیانه بنویسیم داشت. وقتی هم اومدیم خونه یه آزمون ریاضی ازش گرفتم چون فردا آزمون راضی داشت.       ...
6 آذر 1396

یه بعدازظهر پاییزی تو راه کلاس زبان پسری

    امروزپسری که از مدرسه اومد بعد از ناهار و البته شبکه پویا راهی کلاس زبان شدیم. دیگه واقعا هوا سرد شده فکر کنم این آخرین باریه که خودم ارشیا رو ببرم کلاس. ارشیا کاردستی که دیروز این همه واسش وقت گذاشته بود و جا گذاشت. واسه همین هم تصمیم گرفتم به دایی سعید بگم بیاد خونمون تا باهاش بریم مدرسه ارشیا تا هم کاردستی ارشیا رو ببرم هم شهریه این ترم ارشیا رو بدم که تا حالا نداده بودیم. به دایی گفتم ساعت 4 بیاد تا از اون ور هم ارشیا رو زودتر بیارم خونه. لباس پانیا رو عوض نکردم تا در زمان صرفه جویی بشه ولی زهی خیال باطل همش نگران جیشش بودم ولی دیدم تو شلوار جدیدش پی پی کرده بود     دایی اومد رو رفتیم سراغ ...
5 آذر 1396

یه شنبه ی نچندان دل چسب

  سلام خوشکلای مامان امروز صبح ارشیا که رفت مدرسه بابا هم رفت که بابابزرگ اینا رو ببره نرمه. من موندم و پانیا جون. دخترکم امروز دیگه شلوارش رو خیس نکرد ولی دوبار تو شلوارش خرابکاری کرد. به امید روزی که از این مرحله هم بگذریم. ظهر که ارشیا اومد ناهار خوردیم و ساعت دو هم بابا اومد. کل بعدازظهر رو ارشیا و بابا درحال درست کردن کاردستی کلاس زبان ارشیا بودن وای که چقدر لفتش دادن.   راستی ارشیا امروز امتحان علومش رو خیلی خوب شد.😄 ...
4 آذر 1396

ارامشی که به طوفان ختم شد

بابا تا ظهر خوابید و بعدش ناهار و بعدش بابا با ارشیا علوم کار کرد. آخه فردا گل پسرم امتحان علوم داره. بعد پانیا و بردم حمام و بعدش ارشیا رفت. همین که ارشیا اومد بیرون آنا زنگ زد بیان اینجا. عمو جهان گیر اینا اینجان. هیچی همین که فکر می کردم بچه ها رو باید خیس ببرم بیرون حسابی آتیشیم می کرد آخه سرماخوروگی پانیا هم دقیقا سر یه همچین ماجرایی بود. هیچی رفتیم و علاوه بر عمو جهـان گیر اینا آجی الهام اینا و عمو یحیی اینا هم اونجا بودن.     ...
3 آذر 1396

باز پنج شنبه باز هم سر خاک

سلام گلای نازم امروز پنج شنبه ست و باید بریم سر خاک پسر عموی بابا. پارسال هم همین موقع پنج شنبه ها می رفتیم سر خاک دختر عموی بابا. وای که دنیا چه بی رحمه! صبحی یه باره از خواب پریدم و فکر کردم خواب موندم و مدرسه ارشیا دیر شده. بعدش فهمیـدم  که امروز پنج شنبه ست. تا ۸/۵ خوابیدم و اومدیم پایین و صبحانه حاظر کردیم و بابا هم اومد. ارشیا اصرار داشت بریم پارک. هوا یکم سرد بود و یه کوچولو باد می یومدـ هر چی به ارشیا گفتم آجی حالش خوب نیست مجاب نشد. ساعت ده و نیم حاظر شدیم که بریم ولی.... بابا هرچی استارت زد ماشین روشن نشد. هیچی پارک کنسل شد و بابا از زن عمو خواست که ماشین بیاره تا باطری ماشین رو ببره تعمیر. زن عمو اومد و بابا ...
2 آذر 1396

یه روز شلوغ و پلوغ

امروز صبح ارشیا که رفت یه نیم ساعت بعدش پانی بیدار شد. پانیا اون اوایل که سال تحصیلی تازه شروع شده بود همزمان با ارشیا بیـدار می شد و داداش رو راهی مدرسه می کرد. از دو هفته پیش به این ور که هوا یکمی هم سرد شده بود تا ساعت ۹ می خوابید و الان هم چند روزه که داره نیم ساعت بعد از ارشیا بیدار می شه. دختر متغیر من😘😊😍😜 بعد از صبحانه با بابا تصمیم گرفتیم که بریم واسه پانیا لباس زمستونی بخریم. هوا آفتابی بود ولی بعدش حسابی ابری و سرد شد مخصوصا که پانیا هم سرماخورده بود. اول رفتیم افتاب گردون و یه کاپشن خوشکل اونجا نشون کردیم و بعدش کودک سرا. تو کودک سرا یه کاپشن مشابه قبلی دیدیم که به خوشکلی اولی نبود و من گفتم بریم اولی رو بگیریم ولی اونج...
1 آذر 1396