شیطنت
دیشب رفتیم خونه باباجون تا مامان بره احیا. تو موندی پیش دایی ها. یه ساعتی نگذشته بود که دایی سعید زنگ زد گفت ارشیا...... دیگه اینجا نمی نویسم تا آبروت بره. ولی مامانی اومد سراغت و زود برگشت. صبح که اومدیم باباخونه بود. بابا خوابش می اومد تو هم بنای نق زدن گذاشته بودی. مجبور شدم تو این گرما ببرمت مغازه واست بستنی بخرم تا آروم بشی. ولی وقتی برگشتیم تا بستنی رو خوردی دوباره از اول... بابا داشت دیونه می شد. بردمت حمام. اومدی بیرون گفتی می خوام بخوام . من کلی ذوق کردم. ولی کو خواب... کلی ششیطونی کردی و نق زدی و بهونه هر چیزیو اوردی تا ساعت 4 خوابیدی.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی