آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 38 سال و 7 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

15 روزه شدم

دختر نازم امروز پانزده روزه شدی. امروز داداشی رفت مهد و بعدش مامانی اومد پیشمون و تا ظهر موند. بعد از ظهر هم شما و داداش خوابیدی و من یه سر و سامونی به عکس های این چند وقتت دادم. به نظر خیلی شبیه بچهگی های داداش هستی و با آجی زهرا خیلی متفاوتی. بابا که از سر کار اومد با داداش رفت واسه معامله زمین و من شام درست کردم. این روزها شبکه دو سریال کیمیا رو نشون می ده وبابا پای ثابتش. من موقع پخش این سریال می خوابم تا شب کم نیارم. ولی امشب به لطف بادکنک داداش نتونستم بخوابم. کاش شب کم نیارم. ...
25 آبان 1394

ده روزگی پانیا

سلام پانیه نازم امروز ده روزه شدی. دیشب هم طبق معمول تا سه بد نبودی و بعدش بیدار. ساعت ۴ٔ:۴۵ صبح هم نافت افتاد. صبحی بعد از رفتن داداشی من و شما و بابا یه ساعتی خوابیم. بعدش حاضر شدیم رفتیم دکتر تا مامان بخیه هاشو بکشه. شما موندین تو ماشین پیش بابا. بعد از ظهر از ساعت یک تا شش بی قراری کردی. بعدش به زور خوابیدی.       ...
20 آبان 1394

روز کودک مبارک

  سه شنبه صبح بلاخره رفتی پیش دبستانی. وقتی اومدی کلی ذوق داشتی اخه قرار بود به مناسبت روز کودک فرداش واستون جشن بگیرن. امروز صبح هم با کمال میل از خواب بلند شدی و حاظر شدی. بعدش هم به درخواست خودت موهات رو ژل زدم و توی حیاط ازت عکس گرفتم.     حالا خوبه خودت گفتی ازم عکس بگیر!   وقتی هم که اومدی کلی شنگول بود. هم واسه جشن و هم واسه اینکه فردا تا لنگ ظهر می تونستی بخوابی.       ...
15 مهر 1394

یه روز خیلی بد با یه پسر بدتر

  دیشب بلاخره رفتیم روپوشت رو سفارش دادیم و بعدش یه سر رفتیم خونه باباجون. امروز صبح بابا رفت نرمه ما رو هم گذاشت خونه باباجون. گل پسرم چون هنوز مریض بود دوباره نرفت پیش دبستانی. از لحظه ورود به خونه باباجون سر ناسازگاری گذاشتی. اولش با تفنگ ترقه ای که با خودت اورده بودی.همش رو تو صورت باباجون خالی کردی، بعدش مامانی سبزی خرید واسه اش نذری فکر کردم اگه سر گرم اونها بشی بدخلقی یادت بره ولی نه بدتر کردی شروع کردی به داد و بیداد و اذیت کردن کلی از سبزی ها رو قاطی کردی و ارخرش با کتک دست ورداشتی. بعد دوباره برگشتی که می خوام کمک کنم و دوباره اذیت.     بیچاره مامانی كه مجبور شد دست از...
13 مهر 1394

گل پسری مریض شده

  پنج شنبه با آجی زهرا رفتیم امپول انفلوانزا رو براتون تزریق کردیم. از صبحش احساس کردم یه کم سرما خوردی ولی فکر کردم که زیاد مهم نیست. بعد از امپول رفتیم واسه نی نیمون خرید کردیم. بابا عصر کار بود باباجون اینا کیان رو برده بودن دکتر. قبل از اینکه بابا بره سر کار اومدن ما رو هم با خودشون بردن خونشون. جمعه عصر دیدم یه صدات گرفته و تب داری. فکر کردم واسه امپول باشه. شنبه صبح که از خواب بیدار شدی دیدم بله حسابی حالت بده. واسه همین ترجیح دادم بمونی خونه و پیش دبستانی نری. بابا شب کار بود از سر کار که اومد از دیدنت خیلی تعجب کرد. خلاصه قرار شد اول بریم فروشگاه بعدش بابا بره عسل بخره و بعدش بریم دکتر. از فروشگاه واسه نی ن...
11 مهر 1394

چهارمین روز پیش دبستانی

  امروز قبل از اینکه گوشیم زنگ بخوره بیدار شدیم. دست و صورتت رو شستی و گفتی بوف ندارم. یه لقمه صبحانه خوردی. لباسات رو پوشوندم و موهات رو ژل زدم . توی حیاط داشتم ازت عکس می گرفتم که گفتی پوف دارم، شوکه شدم. سریع بردمت و داشتم دوباره کفشات رو می پوشوندم که سرویست اومد. این دفعه هم به خیر گذشت.   ...
7 مهر 1394