آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 38 سال و 8 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

یلدای ۹۲

  امشب یلداست. منو بابا آرش تنهاییم آخه گل پسرم تنهایی رفته خونه بابا جون. بابا فردا امتحان داره واسه همین هم نرفتیم خونه بابا بزرگ اینا. عصر با باباجون اینا رفتیم خیابون واسه زن دایی شب چله ای خریدیم. دیروز تولد دایی مسعود و محمد هم بود. دایی محمد که دانشگاهه مامانی واسه دایی مسعود یه کیک خرید. گل پسر من هم مهمون ویژه بود من هم نخواستم بابا آرش رو تنها بزارم، اومدم خونه. گل پسرم هم با باباجون اینا رفت بعدش هم با اونا رفت خونه زن دایی. مطمئنم الان کلی به ت خوشش گذشته. مخصوصاٌ که گل پسرم عاشق تولد و تولد رفتنه. دایی جونا تولدتون مبارک. ایشاالله که صد سال زیر سایه پرد و مادر زنده باشید و گل پسر من هم مهمون تون باشه. ...
5 دی 1392

اربعین حسینی ۹۲

دوشنبه صبح ساعت 8.5 رفتیم خونه باباجون. آخه مامانی واسه گل پسرم آش نذر کرده بود. عمه ی مامان هم اون جا بود بعدش هم دختر عمه ها علی چی اومدن خونه باباجون. گل پسرم کلی کمک کرد. رشته ها را کمک مامان خورد کرد. وقتی آش تموم شد زنگ زدیم بابا آرش اومد دنبالمون رفتیم خونه بابابزرگ. آنا هم آش نذری داشت. تازه عمه زینت هم آش نذری داشت. توی این ترافیک آش نذری دیگه وقت نشد بریم خونه عمه. عمو جهان گیر اینا هم از دیروز ظهر اومده بودن خونه بابابزرگ. ما هم دیشب شام خونه بابابزرگ بودیم. وقتی رسیدیم خونه بابابزرگ آش دیگه تقریبا حاضر شده بود. عمو داریوش اینا هم صبحش اومده بودن. عمه زینب هم اونجا بود. عمو یحیی هم بود. تازه یه نیم ساعت بعد عمه زی...
5 دی 1392

مریضی

سه شنبه صبح باباجون اومد دنبالت منو هم رسوند دانشگاه. بعد از دانشگاه من هم اومدم اونجا. عصرش با دایی مهدی اومدیم خونه. پنج شنبه هم دوباره رفتیم اونجا. دایی محمد هم اومده بود. به گل پسرم خیلی خوش گذشت. بعد از شام هم اومدیم خونه. راستی دو روز که دیگه از سرماخوردگی خبری نیست. ولی یه مریضی دیگه دوباره شروع شد. اسهال و باز هم اسهال. ولی زیاد شدید نیست. مامان هم مثل گل پسرش مریضه فکر کنم من مریض ترم. حالا حال چند ماه پیشتو دقیقاً درک کردم. مامانی منو بخشش که اون روزها به جونت نق می زدم. بد دردیه آدم به مرگش راضی میشه.       ...
30 آذر 1392

دادا بردیا

دیشب با زن عمو آجی زهرا رفتیم خونه عمه زینت. بردیا اینا هنوز خونه عمه بودن. بردیا اولش خجالت می کشید نیومد جلو. ولی کم کم روش باز شد. چند تا ماشین خونه عمه زینت داشت که حسابی اوراقشون کرده بود. ماشین هاشو اوورد با گل پسرم بازی کرد ولی آجی زهرا رو تحویل نگرفت. ...
25 آذر 1392