آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
مامانمامان38 سالگیت مبارک
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

امروز پسرم

امروز بعد از صبحانه با هم رفتیم بیمارستان امیر المومنین و از داروخونه آمپول آنفلوآنزا خریدیم. گل پسرم خیلی شجاع بودی موقع تزریق اصلاً گریه نکردی حتی نق هم نزدی. من هم بهت قول دادم یه بستنی قیفی به عنوان جایزه برات بگیرم.  بعد از بیمارستان رفتیم چشم پزشکی اولش خلوت بود. کلی ذوق کردم ولی بعدش فهمیدم خیلی هایی که نوبت گرفتن رفته بودن بیرون و کم کم بر می گشتن. توی این چهار سال و نیم تا حالا واسه معاینه چشم نبرده بودیمت. که امروز قسمت شد. موقع معاینه چشم هم خیلی آقا بودی و به حرف های آقای دکتر گوش می دادی. بعد از چشم پزشکی رفتیم واست کفش خریدیم و بعد اون بستنی که بهت قول داده بودم. باباجون و دایی سعید و دایی محمود هم اومده بودن خی...
30 شهريور 1393

پارک با اعمال شاغه

دیروز با آجی زهرا اینا رفتیم پارک. بابا سر کار بود اگه هم بود فرقی نداشت. در کل به من و گل پسرم خوش نگذشت. یه جورایی از تو چشممون در اومد. هر بار می رفتیم پارک می گفتی می خوام سوار ماشین برقی بشم و چون  من روم نمی شد و صد البته چون بابا هم باهامون نبود باید به اجبار بی خیالش می شدی. اون روز خاله آجی زهرا و بچه هاش هم اومدن پارک. من هم از آیناز خواستم تو رو باخودش ببره سوار کنه. فکر می کردم آیناز بلده . ولی دیدم نه . دیگه هم نمی شد بیارمت بیرون. چند بار محکم با ماشین خوردین به دیواره ها بعد که اومدین بیرون دیدم بله سرت خورده بود به فرمون و لبت پاره شده بود . زیاد خون نیومد ولی حسابی ترسیده بودی. مثل چی از کرده ی خودم پشیمون شدم. ولی...
29 شهريور 1393

چهار سال و نیم با تو

پسر قشنگم عزیز دلم امروز چهار سال و نیم که وارد زندگی من و بابا شدی. حتی نمی تونم تصورش رو کنم که اگه نبودی زندگی من و بابا چه شکلی بود. اصلاً تا حالا ادامه داشت یا نه. عزیز دلم تو با بودنت پایه های زندگیمون رو محکم تر کردی. این روز ها که دایی رفته سر خونه و زندگی خودش خیلی دلم گرفته. اول به خاطر اینکه دیگه احساس می کنم دایی اون جور که باید پشتیبانم نیست و دیگه نباید زیادی ازش توقع داشته باشم. تا خدای نکرده رو زندگیش سایه نندازم و دوم به خاطر اینکه وقتی به این فکر می کنم یه روزی تو هم بزرگ می شی و می ری و تنهام می زاری دلم می گیره. این چند روز بابا رفته نرمه و ما هم اومدیم خونه باباجون. خیلی دلم می خواست باهاش برم ولی به خاطر کارایی که تو...
27 شهريور 1393

عروسی

عروسی دایی هم با همه ی خاطرات خوب و بدش، خستگی هاش و استرس هاش گذشت. بعد از تموم شدن ماه رمضون دیگه حسابی فضای عروسی توی خونه ی باباجون حاکم شده بود. رفت و آمدها و خرید کردن ها و آماده کردن خونه دایی و برنامه ریزی ها و .... خیلی چیزهای دیگه. منو گل پسرم از یه هفته قبل از عروسی اومدیم خونه باباجون که دیگه نخواییم واسه رفت و آمد به بابا آرش التماس کنیم. البته بابا آرش هم حسابی از خجالتمون در اومد.  اول می خوام از سختی ها و خاطرات بد عروسی بگم. 1. اول از همه عذاب تهیه لباس عروسی بود. که کل شهر رو با خاله گشتیم ولی اون لباسی رو که می خواستم پیدا نمی کردم. بابا هم که اصلاً پا نمی داد بریم اصفهان خودم هم که از بس با نه تو کار ...
22 شهريور 1393
1