آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
مامانمامان38 سالگیت مبارک
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

دختر کوچولوی من مریض شده

  سلام دختر نازم مامان برات بمیره که مریض شدی. این چند روز تو مراسم کلی هی جا به جا شدی و اذیت شدی. پری روز صبح یه مقدار اب ریزیش بینی داشتی احساس کردم که داری سرما می خوری. همون روز هم که واسه مراسم هفت گذاشتمت پیش مامانی، مامانی گفت پانی حاش خوب نیست. تا دیروز عصر که یه باره مریضی خودش رو نشون داد و تب کردی. دیشب هم کلی حالت بد بود و تب داشتی و گریه می کردی. رفتیم پیش بابا خوابیدیم و یه کم با بابا بازی کردی تا رضایت دادی بخوابی. الان هم خوابی ولی نفست کلی خس خس می کنه و تنت داغه. خدا جون خودت مواظب نازگل من باش.   ...
30 آبان 1396

۲۸ صفر ۹۶

۲۸ صفر امسال    سلام گلای ناز  من امسال ۲۸ صفر متفاوتی از هر سال داشتیم. هر سال خونه باباجون و شله زرد نذری مامانی. ولی امسال😔😔😔😔😔 گلای من دیروز پسر عموی بابا یعقوب بابای محدثه تصادف کرد و فوت شد. امروز هم خاکسپاریش بود. دیروز من ارشیا و پانیا رو گذاشتم خونه باباجون ، یعنی دایی مسعود اومد و بردشون اونجا بابا ۲ صبح رفته بود دنبال عموش اینا. بعدش خودم با زن عمو رفتیم خونه عمو شهریار. تا عصر اونجا بودم و بعدش با باباجون برگشتم. امروز صبح هم ارشیا موند خونه باباجون و من و پانیا و باباجون و مامانی رفتیم خاکسپاری. بعد خاکسپاری هم من و پانیا رفتیم خونه عمو شهریار. تا ساعت ۴ اونجا بودیم و بعدش با زن عمو و آجی ...
26 آبان 1396

دایی محمود رفت سربازی

سلام شکوفه های من دیروز عصر ارشیا خواب بود که دایی محمود و باباجون اومدن اینجا. دایی محمود اومده بود واسه خداحافظی. قراره فردا دیگه بره سربازی اونم خاش تو استان سیستان. ارشیا یه کم بد حال بود و سرفه می کرد. بعد شام دوباره ما رفتیم خونه باباجون واسه دیدن دایی. کیان اینا هم اومدن که طبق معمول موقع رفتن ما کلی گریه کرد و جامدادی ارشیا رو ور داشت و نمی داد و قرار شد دایی سعید فردا صبح زود که دایی محمود رو می بره ترمینال جامدادی رو بندازه داخل حیاط. صبحی با پانیا یه کم کابینت ها رو تمیز کردیم. دخترکم که از کمک کردن راضی بود.   امروز ظهر باباجون زنگ زد و گفت دایی محمود برگشته و قرار شده ساعت ۴ ترمینال کاوه باشه. ساعت ۲ دوب...
23 آبان 1396

یازدهمین جلسه کلاس زبان پسری

سلام گلای من امروز سومین روزیه که بابا روز کاره و قراره از این به بعد تا اطلاع ثانوی روز کار باشه. صبحی ارشیا لقمه شو جا گذاشت و تو کیفش هم چیزی نداشت و چون صبح ها عادت نداره صبحانه بخوره، تصمیم گرفتم براش ببرم. پانیا خواب بود و مطمئن بودم تا برم و بیام بیدار نمی شه. به زن عمو هم سفارش رو کردم. وقتی رسیدم مدرسه صف صبح گاه بود، به یکی از بچه های انتظامات گفتم و رفت ارشیا رو صدا کرد. به آقای قاسمی هم گفتم از ارشیا تسن شطرنج واسه تیم مدرسه بگیرن. مسیر برگشت رو به حدی تند اومدم که دلم درد گرفته بود. پانیا هنوز خواب بود. امروز صبح کلی کسل بودم و همش خوابم می یومد. امروز هم ارشیا کلاس زبان داشت. با پانیا ارشیا رو بردیم کلاس و بعد دایی سعی...
21 آبان 1396

اربعین حسینی ۹۶

    سلام نازگلای من امروز اربعین بود. صبح زود با زن عمو و آجی زهرا رفتیم خونه بابازرگ اینا واسه نذری آنا. عمو یحیی اینا هم اونجا بودن. بعدش عمه زینب و عمه زینت و عمو جهان گیر و عمو داریوش و بچه هاش اومدن. در آخر هم عمه زهره. وای که امروز چقدر شیطونی کردین. ...
18 آبان 1396

وقتی از دیدن بابا خوش حال می شویم

  امروز بابا بایدساعت ۹ از سر کار می یومد ولی شیفت وایساده بود( البته تنبیهی) من فکر می کردم تا ۵ نیاد ولی حوالی ۲/۵ اومد. من که خوش حال شدم واسه کلاس زبان ارشیا. گلم بازهم گل کاشت. ...
17 آبان 1396

کادوی تولد پانی

    سلام پرنسس من امروز عصر بابا می خواست تلویزیون بابابزرگ اینا رو ببره طی یه حرکت انتهاری ما هم تصمیم گرفتیم باهاش بریم. بابابزرگ اینا دیروز اومدن و امروز صبح بابا ارش که از سر کار اومد بابابزرگ رو برد دکتر و اربیعن ( پنج شنبه) هم آنا آش نذری داره. وقتی رسیدیم خونه بابابزرگ پانیا غریبی می کرد و از بقلم پایین نمی یومد واقعا واسه خودم خیلی عجیب بود این رفتار پانیا. یه کم بعد آشنا شد و شروع کرد به شیطونی. اونجا که بودیم خاله معصومه زنگ زد که باباجون اینا می خوان بیان خونتون. ما هم چون قرار نبود زیاد بمونیم گفتم هر وقت رفتیم خونه زنگ می زنم. وقتی اومدیم خونه یه ربع بعدش باباجون و مامانی و دایی مهدی و دایی سعید اینا ...
16 آبان 1396