آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 38 سال و 6 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

چهارمین ماه از زندگی نفسم

  و اما چهارمین ماه از زندگی نفسم این ماه مصادف بود با ولادت حضرت علی و روز پدر. امسال سال اولی بود که بابا آزش پدر شده بود و باباجون پدربزرگ. ی روز عصر باباجون و مامانی رفتن این تاپ و شلوار رو واست خریدن. 10تیر هم واسه دومیت بار رفتیم نرمه.       ریزش موهات خیلی زیاد شده. جولوی سرت داره دیگه خالی از مو میشه.  رشد دور سرت زیار شده داری میشی یه پسر کله گنده. خاله که از یزد اومد گفت ارشیا همونه فقط سرش گنده شده. این لباس رو هم مامانی واست خریده.                   ...
27 تير 1389

سومین ماه زندگی عشقم

  خردادماه، ماه خیلی پرکاری واسه من و بابایی بود. آخه امتحانات من و بابایی توی این ماه بود. اوایل خرداد ماه با هم واسه اولین بار رفتیم نرمه. بابابزرگ می خواست واسه گل پسرم گوسفند سر ببره ولی بابا نزاشت. قرار شد بمونه واسه دفعه ی بعد که همه باشن. ولی دیگه ... خیلی سخت گذشت. به خاطر یه گل پسر که هر پنج دقیقه یک بار خودشو خیس می کرد و من که از آنا جرئت نمی کردم پوشکت کنم. و بعدش ماجرای کهنه شستن و خشک کردن. اصلاً همکاری نکردی                       پسر کچل من همیشه موهاتو واست فشن می کردم. باباجون بدش می یومد از ای...
27 خرداد 1389

دو ماهگی جونم

  عزیز دلم الهی قوربونت بشم. دورت بگردم. الهی فدای اون نگاه کردنت بشم. داری کم کم بزرگ میشی و هوشیار. قبل از این خیلی کم می شد که  در طول روز بیدار باشی. یا خواب بودی یا شیر می خوردی یا گریه. وقتی خاله این عکس ها تو دیدد گفت مگه ارشیا چشم هاشو هم باز می کنه. این روز ها میان ترم های بابا ارش شروع شده روزهایی که بابا امتحان داره شب قبلش میایم خونه بابا جون تا بابا درس بخونه. خودم هم اصلاً درس نمی خونم. دوست دارم فقط پیش گل پسرم باشم. راستی رم موبایلم هم سوخت. تمام عکس های یک ماهیت هم . خیلی ناراحت شدم خیلی گریه کردم. خودم تنیل بازی در اوردم. باید هر چند روز یک بار رم رو خالی می کردم. فقط حالا چند تا دونه عکس از یک روزه گ...
27 ارديبهشت 1389

اولین ماه زندگی عمرم

همون طور که گفتم از بیمارستان اومدیم خونه بابا جون. عصرش هم بابا آرش اومد اونجا. باباجون یه حاج آقا خبر کرده بود تا تو گوش گل پسرم اذان  بخونن. هنوز در مورد اسم به توافق نرسیده بودیم. حتی نمی دونم گواهی ولادت به چه اسمی صادر شد. قرار بود من اسمتو انتخاب کنم. ولی بابا زد زیرش. اول از سپنتا خوشم اومد. ولی خاله گفت اون وقت ما بهش می گیم سه پنج تا. بعز از سینا خوشم اومد بابا گفت نه. یه شب تو دوران بارداری خوابتو دیدم. خواب دیدم دارم به اسم حسن صدات می کنم. به بابا گفتم بابا جدی نگرفت. بابا 4 تا اسم انتخاب کرد گفت بین این 4 تا یکی رو انتخاب کن.  آریا، آرین، ارشیا، ایلیا گفتم خوب پس یا آریا یا آرین. بابا گفت نه بین ارشیا و ا...
27 فروردين 1389

روزی که زمینی شدی

سه شنبه 25 اسفند بود که از عصر یه کم درد داشتم. دراز کشیدم خوب شدم. بابا واسم بستنی خریده بود. تو سرمای زمستون ویار بستنی داشتم. سر شب دردم بیشتر شد. بابا اینا زنگ زدن آرش اومد. چهارشنبه سوری بود. نمی خواستم برم بیمارستان. فکر می کردم مثل دردهای قبلیه. با اصرار مامانم راهی بیمارستان شدیم. دکتر واسه 28 فروردین واسم تاریخ زده بود. رفتیم بیمارستان. اورژانس مامایی. معاینه کرد و گفت بچه داره میاد و بستری شدم. خود خانم دکتر هم اونجا بود. گفت که هنوز زوده یه شب بستری شو تا ببینیم میشه از زایمان جلوگیری بشه یا نه. اون شب تا صبح خوابم نبرد. صبح دوباره اومدن معاینه کردن و رفتن. ظهر دوباره معاینه کردن هنوز انقباض داشتم. دکتر گفت دارو جواب نداده باید...
27 اسفند 1388