آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 38 سال و 14 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

شهربازی

قبل از هر چیز یه عذر خواهی به شما بدهکارم آخه یک شنبه اومدم مهدتون خانومتون گفت اون برچسب صرفاً جهت این بوده که هر کدوم از بچه ها جامدادیشون رو بشناسن آخه همه جامدادی ها شبیه هم بوده و ربطی به گم شدن پاک کن شما نداشته. دو شنبه هم بعد از رفتن بابا سر کار باهم رفتیم خونه باباجون و عصر رفتیم خونه دایی سعید. سه شنبه صبح هم نرفتی مهد اخه یه کم اسهال داشتی. بعد از رفتن بابا سر کار با هم تا ساعت 5 خوابیدیم و بعدش هم باباجون اومد دنبالمون و رفتیم خونشون. چهار شنبه و پنج شنبه هم بدون هیچ  اتفاق خاصی طی شد. ولی پنج شنبه تولد آجی زهرا بود. زن عمو هم یه کیک کوچولو گرفته بود تا یه جشن سه نفری بگیرن که گل پسر من هم مهمون ویژشون بود. &nbs...
21 آذر 1393

رنگ انگشتی

دیروز صبح بابا از سر کار که اومد بعد از صبحانه رفت خیابون. وقتی اومد واسه گل پسرم رنگ انگشتی خریده بود. شما که خیلی خوش حال شده بود ولی من    این روزها خیلی شیطون شدی و خیلی نق می زنی. من هم از لحاظ روحی وضعیت مناسبی ندارم و خلاصه زیاد شاخ تو شاخ می شیم. وقتی تلوزیون می بینی نق می زنی وقتی نقاشی می کنی نق می زنی وقتی لب تاب بازی می کنی نق می زنی و من   سه شنبه از مهد که اومدی خونه با یه ذوقی گفتی مامان برچسب گرفتم. خانوممون یه برچسب زده رو جامدادیم. من تا برچسب رو دیدم فهمیدم داستان از چه قراره و فهمیدم که گل پسری می خواد سر مامان رو کلاه بزاره   توی جامدای رو هم که دیدم بله شما پاکن تون رو گم...
14 آذر 1393

عاشورا و تاسوعای 93

صبح تاسوعا من و گل پسرم رفتیم خونه باباجون و بابا آرش هم رفن خونه بابابزرگ. باباجون اینا جلوی دسته گوسفند قوربونی می کردن و بابابزرگ اینا هم آش نذری داشتن. ساعت ده و نیم یازده بود که بابا آرش اومد دنبالمون و با اصرار مامانی بابا آرش موند تا کباب جگر بخوره. یه نیم ساعت بعدش رفتیم خونه بابازرگ. آش رو پخته بودن و به درو همسایه هم داده بودن. عمه زینب و عمو داریوش و عمو جهان گیر هم به اتفاق خوانواده بودن. اون روز همون جا بودیم و بعد از شام اومدیم خونه. روز عاشورا هم بابا روز کار بود و رفتیم خونه باباجون.                ...
14 آبان 1393

اخرین نرمه سال 93

امروز با عمو آیت و عمه زهره رفتیم نرمه. جو اولش سنگین بود و کم کم همه چیز عادی شد. آنا واسه ناهار مرغ سر برید و شکم پرش کرد. سر سفره بابا دل مامان رو شکوند. خیلی ناراحت شدم. تا عصر اونجا بودیم. بعد از ظهرش هم واسه بابابزرگ اینا مهمون اومد(عموی زن عمو منیژه) عمه زینب اینا هم اومدن. بابا آرش موند و ما با عمو آیت برگشتیم خونه. عموی بابا (شهریار) هم با ما اومد.
18 مهر 1393

روز جهانی کودک

عزیز دلم روزت مبارک امروز به مناسبت روز جهانی کودک بردنتون پارک ملت. چند دقیقه ای دیر اومدی خونه کلی دلم شور افتاد. زنگ زدم به راننده سرویس تون گفت دارم میام. وقتی دم در دیدمت با اون کلاه کاغذی دلم می خواست بخورمت.     این مداد رو هم بهتون داده بودن. ...
16 مهر 1393

پیشرفت های اقا ارشیا

سلام گلکم الهی مامان قوربونت بره که اینقدره زود به مهد عادت کردی. از دیروز دیگه با سرویس می ری مهد. فکر نمی کردم باهاش کنار بیای ولی خیلی عادی برخورد کردی. امروز سوره کوثر رو یاد گرفتی و با یکی دوتا راهنمایی کوچولو می خونی. شعر بسم الله رو هنوز یاد نگرفتی. واسه رفتن مهد خیلی ذوق داری فردا هم قراره به مناسبت روز جهانی کودک از طرف مهد بری پارک ملت. هر روز از راه نرسیده چیزهایی رو که یاد گرفتی واسم تعریف می کنی. امروز توی حیاط تا رسیدی گفتی مامان خانم ممون گفته هر مامانش  رو اذیت کنه خدا دوستش نداره. یاد گرفتی چوب کبریت بکشی.   ...
15 مهر 1393