باز هم بازار
امروز هم بابا عصر کار بود. بعد از ظهری خاله معصومه زنگ زد گفت باباجون اینا میرن خیابون باهاشون می ری تا بیان دنبالت. گل پسرم خواب بود گفتم نه. بعدش دلم تاب نیورد بیدارت کردم حاضر شدیم و رفتیم بیرون. رفتیم فلکه چند تا مغاره رو گشتیم و بعدش رفتیم باباجون اینا رو پیدا کردیم. دیروز توی بازار خواستم واست جوراب بخرم بلند بودن منصرف شدم. ولی مثل اینکه خودت خوشت اومده بود. امروز همش می گفتی بریم بازار اون جوراب ها رو بخریم. وقتی رسیدیم به مامانی اینا همش نق می زدی بریم بازار. مامانی گفت چرا بریم بازار؟ گفتی من که تو خیابون کاری نداشتم اومدم برم بازار.
خلاصه رفتیم بازار و جوراب ها رو خریدیم. بعدش هم رفتیم واسه دایی سعید تشک و پتو و بالش خریدیم. بعد هم اومدیم خونه خودمون.اول گل ها رو آب دادیم و بعدش رفتیم خونه آجی زهرا. نبودن. بعدش هم توی حیاط دوچرخه سواری کردی. امروز هم توی بازار چیزی پیدا نکردم.
تصمیم کرفتم پارچه بخرم بدم خیاط.