آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 38 سال و 2 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

بلاخره تونستم پست بزارم

چند وقته نمی تونستم برا گل پسرم پست بزارم. من همیشه از مرورگر فایر فاکس استفاده می کردم. اما امروز با راهنمایی یکی از دوستای گلم مرورگرمو عوض کردم و از گوگل کروم استفاده کردم و مشکل حل شد.  این چند روز: 14 خرداد بود که باباجون اینا رفتیم بروجن مراسم پسر خاله بابا. باباجون اینا می خواستن شب بمونن بابا ارش هم نمی تونست فرداش ما رو ببره مراسم همین شد که ما هم باهاشون رفتیم.   فکر کنم 16 خرداد بود که چشمای گل پسرم یهو ورم کرد و حسابی افتاد به ترشح کردن. خونه باباجون بودیم که دیدم اوضاع خرابه با دفترچه بیمه دایی بردمت دکتر.        ...
27 خرداد 1393

عقد دایی سعید

ديروز بعد از حدود دو سال بالاخره دايي سعيد متاهل شد. بابا آرش پري روز رفته بود نرمه افتخار نداد بياد.   ديروز صبح دايي و باباجون اومدن دنبال منو گل پسرم. اول رفتيم خيابون. باباجون و دايي رفتن بانک. من گل پسرم هم نشستيم توي ماشين. بعدش هم رفتيم قند و تور واسه سر عقد خريديم. اونجا آقا ارشيا گير داد که کلاه تولد مي خوام دايي هم واسش خريد. بعدش اومديم خونه باباجون. دايي رفت آرايشگاه و بعدش هم دايي محمود آقا ارشيا رو برد.   جشن عقد نداشتيم فقط قرار بود بريم محضر. باباجون از يکي از آشناها يه ماشين ديگه گرفته بود تا جاي همه بشه. بعد از ناهار راهي شديم. رفتيم بروجن. منو و خاله معصومه و دايي سعيد و ماماني و البته آقا ارشي...
28 ارديبهشت 1393

پارک رفتن شبانه

پنج شنبه بابا شب کار بود.‏‎ ‎من و گل پسرم هم با عمو ایت رفتیم خونه بابابزرگ. عمو یحیی و عمو جهان گیر هم اونجا بودن. بعد از شام عمو می خواست با زن عمو و عمه برن پارک.‏‎ ‎عمو با دوستاش مسابقه والیبال راه انداخته بود. این شد که ما هم باهاشون راهی شدیم. تا ۱۲.۵ پارک بودیم و گل پسرم هم واسه اولین بار سوار سرسره بزرگه شد. چند وقته که خط تلفن مون خرابه این پست رو هم با هزار بدبختی با گوشی اقا ارشیا گذاشتم.
20 ارديبهشت 1393

سفر به نرمه

چهار شنبه هفته گذشته رفتيم نرمه. بابا واسه باغ ها کود خريده بود. صندوق عقب ماشين پر بود حتي روي صندلي هاي عقب ماشين هم کيسه هاي کود شيميايي چيده بود.  واسه همين هم ديگه جا نداشتيم عمه و زن عمو رو هم با خودمون ببريم. ساعت 8 راه افتاديم. وقتي رسيديم گل پسرم و بابا رفتن توي باغ . منو مامان بزرگ هم ناهار درست کرديم برديم توي باغ. تا قبل از اينکه بريم توي باغ اعصابم کلي خورد بود. ولي وقتي چشمم به شکوفه هاي درخت ها افتاد از اين رو به اون رو شدم. درختها پر از شکوفه بودن. مثل بهشت بود. از گل پسرم يه سري عکس گرفتم. بعد از ناهار گل پسر و بابا رفتن تا سر سد من هم تا عصر توي باغ بودم . بعدش با مامان بزرگ اومديم خونه. بابا شب بايد مي رفت سر کار. ...
14 ارديبهشت 1393

مسافرت نا تمام

دیروز با میان ترم داشت وقتی از دانشگاه اومد با هم رفتیم واسه گل پسرم لباس خریدیم. طبق معمول هم بابا تو میوه فورشی گفت که میخواد فردا بره نرمه (نرمه روستای پدری بابای ارشیاست که بابابزرگ اینا تابستون ها میرن اونجا تا به باغ هاشون رسیدگی کنن). بابا هم یه سری وسیله هم واسه نرمه خرید. بعد شام آقا ارشیا و بابا رفتن بنزین بزنن تا صبح زود راهی شیم. عمه زهره هم خونه عمو آیت بود. عمه و زن عمو هم اومدن پایین و قرار شد با ما بیان. امروز صبح بعد از صبحانه راهی شدیم. چه صبحانه ای از زهر هم بدتر شد. اینجا نمی نویسم تا اشک ملت در نیاد. هنوز از شهرضا نزده بودیم برون که ماشین خاموش شد. بابا هرکاری کرد روشن نشد. عمو یحیی هم اومد و نتونست روشنش کنه. حتی...
7 ارديبهشت 1393