آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
مامانمامان38 سالگیت مبارک
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

کارت دعوت

امروز صبح هرچی به بابا آرش گفتم بیا برم خونه باباجون قبول نکرد گفت می خوام بخوابم. بهش گفتم خوب منو بزار اونجا خودت بیا بخواب. قبول کرد. بعد از ناهار کارت های دعوت عروسی رو نوشتیم. منو دایی مهدی و دایی مسعود پاکت ها رو سر هم کردیم و چسب می زدیم. دایی محمد کارت توشون می ذاشت و دایی محمود روی پاکت ها رو می نوشت. خاله هم کارت های شهرهای مختلف رو دسته بندی می کرد.             باباجون هم:       ...
16 مرداد 1393

چیدن خونه دایی سعید

امروز صبح بابا از سر کار اومد. هرچی بهش گفتم که مارو بزاره خونه باباجون قبول نکرد. گرفت خوابید. من هم بعد از ناهار زنگ زدم به دایی اومد دنبالمون. بعد از ضهر وسایل دایی سعید رو بردیم تو خونش. گل پسرم هم کلی کمک کرد مخصوصاً موقع پهن کردن فرش ها. همش می گفتی بریم کابینت ها رو تمیز کنیم. هر چی می گفتم که دیگه لازم نیست گوش نکردی آخرش هم خودت شیشه پاک کن رو برداشتی رفتی تنهایی تو آشپزخونه مشغول تمیز کردن شدی. وقتی چیدن وسیله ها تموم شد (هنوز همه جهیزیه رو کامل نخریدن) من و خاله رفتیم دوباره خیابون. امروز خاله خریدشو انجام داد ولی من نه. فقط به پارچه دیدم که اگه خیاط خوب پیدا کردم بدم خیاط.  من از خیابون رفتم خونه خودمون. هرچی به بابا آرش ...
15 مرداد 1393

تمیز کاری

امروز صبح بابابزرگ اومد خونه آجی زهرا. بعدش هم بابا از سر کار اومد. بابا بر خلاف همیشه نخوابید منتظر بود بابابزرگ بیاد پایین من هم گفتم بی خیال بخواب. بابابزرگ 11 بود که اومد پایین. واسه ناهار هم دوباره رفت بالا . وقتی ناهار خوردیم بابا آرش مارو گذاشت خونه باباجون (البته بعد از دوساعت التماس)  امروز قرار بود بیاد خونه دایی سعید رو موکت کنن. تا عصر که نیومدن باباجون هم عصبانی شد گفت خودم موکت ها رو می برم. باباجون و دایی اینا سرگرم موکت ها شدن من و گل پسرم هم کابینت ها رو تمیز کردیم. گل پسرم عاشق اینه که با شیشه پاک کن کار کنه. ما هم داشتیم با شیشه پاکن کابینت ها رو تمیز می کردیم پس خودتون فکر کنید که ارشیا چه حالی کرد.  عصر ب...
14 مرداد 1393

باز هم بازار

امروز هم بابا عصر کار بود. بعد از ظهری خاله معصومه زنگ زد گفت باباجون اینا میرن خیابون باهاشون می ری تا بیان دنبالت. گل پسرم خواب بود گفتم نه. بعدش دلم تاب نیورد بیدارت کردم حاضر شدیم و رفتیم بیرون. رفتیم فلکه چند تا مغاره رو گشتیم و بعدش رفتیم باباجون اینا رو پیدا کردیم. دیروز توی بازار خواستم واست جوراب بخرم بلند بودن منصرف شدم. ولی مثل اینکه خودت خوشت اومده بود. امروز همش می گفتی بریم بازار اون جوراب ها رو بخریم. وقتی رسیدیم به مامانی اینا همش نق می زدی بریم بازار. مامانی گفت چرا بریم بازار؟ گفتی من که تو خیابون کاری نداشتم اومدم برم بازار. خلاصه رفتیم بازار و جوراب ها رو خریدیم. بعدش هم رفتیم واسه دایی سعید تشک و پتو و بالش خریدیم. بع...
12 مرداد 1393

خرید لباس

امروز واسه اولین بار واسه عروسی دایی سعید رفتیم خرید. بابا عصر کار بود. ساعت 4.5 از خونه زدیم بیرون. با خاله سر صاحب الزمان قرار گذاشته بودیم. خاله رو جلوی بانک ملی دیدیم. اول چندتا مغازه رو گشتیم و بعدش رفتیم بازار. تو هم که عاشق بازار. توی بازار گیر داده بودی که بادکنک می خوام. وسط راه هم گفتی جونم دیگه داره تموم می شه. دایی محمود هم اومده بود کارت دعوت های عروسی رو تحویل بگیره. سر فلکه دیدیمش رفتیم شیرینی خریدیم و با هم رفتیم خونه باباجون. مامانی اسفند دود کرده بود. تا ما رسیدیم کل کشید. همه خوش حالن و من دلم شور می زنه. راستی امروز هم لباسی رو که می خواستم پیدا نکردم. صبحی هم آجی سیما و آجی زهرا اومدن خونمون.  ...
11 مرداد 1393

آقا ارشیا و احیا

جمعه بابا عصر کار بود. عمو اینا هم دیروزش رفته بودن نرمه. واسه همین بعد از اینکه بابا رفت سر کار رفتیم خونه بابا جون. من می خواستم بخوابم تا شب بتونم بیدار بمونم. رفتم تو اتاق دایی و تا عصر خوابیدم. ولی بیچاره مامانی و دایی ها که آقا ارشیا نزاشت پلک رو پلک بزارن. بعد از افطار هر ترفندی به کار گرفتم تا بخوابی چاره ساز نبود. واسه همین هم با خودمون بردیمت مسجد. ساعت 10.5 رفتیم . ساعت 11.5 آقا ارشیا غرق خواب بود. مسجد خیلی گرم بود. واسه همین هم زنگ زدم به دایی تا بیاد ببردت خونه باباجون.
29 تير 1393

دوچرخه

دیروز دم غروب بود که عمه زهره اومد خونمون. بابا هم شب کار بود. موقع رفتن گفت: ارشیا بابا فردا صبح صبحانه خورده و حاضر و آماده باش تا به هم بریم دوچرخه بخریم. من که کپ کردم. چی؟ یعنی چی شده که بابا خودش پیشنهاد خرید دوچرخه رو داد؟  امروز صبح 8:15 بود که از خواب بیدار شدم. هر کاری کردم تا زود پاشی حاضر و آماده شی گوش به حرفم ندادی. اخرش هم بابا اومد و حاضر نبودی. بعدش هم با هم رفتیم خیابون واسه خرید دوچرخه. رفتیم صاحب الزمان بابا ما رو پیاده کرد و رفت ماشین رو پارک کنه. دوتا دوچرخه فروشی اونجا بود با هم رفتیم دوچرخه ها رو دیدیم تا بابا بیاد. آخرش هم یه دوچرخه نارنجی انتخاب کردی.  تو مغاره بقلی یه دوچرخه سبز خوش رنگ بود من عا...
22 تير 1393